dimanche 2 décembre 2012

میان پرده ی پنج :این روزها بیشتر وقتم را با مرد خاکستری میگذرانم. دیر زمانی بود که پرمیکشید دلم برای چای های دونفره و کیک های شکلاتی.دوست داشتم چقدر این عاشقانه ی آرام و بی دغدغه را . گفتن از هر دری و گپ های به درد نخور که با تمام بی سر و تهی ما را به هم بیشتر نزدیک میکرد.

مرد خاکستری از لابلای همین میان پرده ها پاگرفت. کجا و کدام میان پرده را نپرس! خودم هم نمیدانم . اما یک چیز را مطمئنم ، آنهم ا
ینکه زمانی از میان داستانهایم آمد نشست وسط زندگیم که یک جای خالی بزرگ بود به اندازه ی مرد خاکستری. اصلا انگار این فضا فقط به اندازه ی حجم یک مرد جا داشت آنهم از نوع خاکستری و نه هیچ رنگ دیگر.
حس خوبی دارم اینروزها. من و مرد خاکستری خوشحالیم از این که یافته ایم هم را و هیچ پیشامدی خوشایندتر از حضور یک مرد خاکستری نیست که در عصرهای سرد پاییزی همینطور که داری در چرک نویس نوشته های قدیمی می پلکی ، تا ببینی از کدام قصه سر و کله ی مرد خاکستری پیدا شد، او هم با نگاه گرم و مهربان بنشیند پا به پایت و مهمانت کند تند و تند به چایهای تازه دم خوش عطر و خوش رنگ.

من نمینویسم تا تو هم نپرسی از کجاست این خنده های سرخوشانه ی این روزهام. نباید بنویسم بس که نوشتنی نیست. از آن حسهای لطیف که مینشیند به دلت وقتی قصه میخوانی. همینطور که خط به خط میخوانی و جلو می آیی، کلمات مثل پیچک به تنت میتابد، جوانه میزند و بی هوا میبینی لبخند نشسته بر لبت و چه عالم دلت چای خواسته و لابد یک تکه هم کیک شکلاتی

امروز از این حوالی گذر میکردم یادم آمد بیایم بنویسم که این دنیا بخیل تر از آنست که ما را به خواسته هامان برساند. همیشه میلنگد یک پای خوشبختی.

ما هی خوش خیال نشسته ایم که خوشبختی امروز میآید. روزهامان میگذرد اما اقبال خیال گذر از لحظاتمان را ندارد. گیرم بیاید هم آخرش آنقدر کم و کاستی دارد که بیشتر میگیرد دلت از سهمی که داشته ای در این زندگی یک بار مصرف. خوشبختی فقط در قصه هاست. واقعیت اما چیز دیگریست. چهره اش کمتر مهربان است و آخرش به ندرت هپی اند. خیلی زحمت بکشد گاهی ما فکر کنیم چقدر امروز دنیا به کاممان بوده! همین

حق با تو بود ماری نازنینم!راست میگویی باید نشست و قصه نوشت. از آن دست قصه ها که برسانیم همه را به هرچیز که میخواهند. داستان تازه نوشت که بشود در آن عاشق مرد خاکستری شد و سالها با او زندگی کرد در خیال و فکر کنی چه عالم خوشبختی. خوشبخت درست مثل قصه ها
...
میان پرده ی چهار : قرار است برای کودک تازه به دنیا آمده ی بهار شازده کوچولو بخوانم هرشب تا بخواب رود با صدای من و غرق شود در روزهای مسافر کوچولو. بس که من معتقدم همه ی بچه ها باید شازده کوچولو را بخوانند. از یک ساله تا نود و نه ساله. این یک تکلیف است.

رو میکنم به بهار و میگویم یادت باشد به روباهه که رسیدم برای پرهام بگویم اهلی شدن زمان ندارد. که دنیا صبر نمیکند برای اهلی شدن من و تو. که یک هو ب
ه خودت می آیی و میبینی چه اهلی شده ای، زمانی که نباید و گاهی اهلی کسی شده ای که قرار بر اهلیتی نبوده، که حتی موهایش تو را یاد گندمزار نمی اندازد.


آه سنت اگزوپری عزیر! بزرگ خالق مسافر کوچولو، قصه پرداز رویاهای پر تصویر عالم کودکی، دیدی از خاطر بردی یادمان بیاوری، که اهلیت صبر نمیکند برای تصمیم من و ما .

من اشتباهی اهلی شده ام آنتوان

نخواب پرهام ،

این قصه برای بیدار ماندن است

...

vendredi 16 novembre 2012

همه چیز از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتم دنبال هیچ نوع اخبار سیاسی نروم. در باب سیاست هم دیگر ننویسم. با آرامش بنشینم پای لپ تاپ و یک موزیک ملایم پلی کنم و نسکافه ی داغ بخورم. جرعه جرعه و حس کنم تمام لذت دنیا خلاصه شده در بوی تلخ شیر نسکافه. انگار که هیچ کاری مهمتر از پر و خالی کردن لیوانهای نسکافه در روزهای سرد پاییزی نیست! همین که از بازگشت به کشورم میترسیدم یعنی هزینه داده بودم و تا همینجا برای من کافی بود. اصلا زیاد هم بود. تلخ دریافته بودم دیگر مشتهای ما هرچقدر قوی و آهنین اما آقایان آنقدر بی عارند که دردشان نمی آید هرگز. این بود که نگاهم را از دوردستها دزدیدم.

تنها نبودم.من بودم و کلی از هم سن و سالها! بعد از آن انگشتهای جوهری آبی آن روزهای گرم بهار ،دیگر بالاتر از سیاهی رنگی نبود! پس دیگر جایی نمیماند برای نگرانی.

خب اصلا راستش را بخواهی ما نسل پیتزای پیرونی خوری که با شیر خشکهای تحریمی قد کشیده بودیم هم عادت داشتیم به اوضاع نابسامان و اصلا اگر غیر این بود جای تعجب داشت. ما فقط میخواستیم آرام زندگی کنیم! آنقدر نوک بینی مان را ببینیم که خا
تمی مفهوم آزادی باشد و بازگشت به آن روزهای مانتوهای کوتاه و لیوانهای بزرگ دسته دار ماالشعیر گودو آرزومان!

اهمیتی هم نداشت خلیج عرب باشد یا فارس! چه توفیری داشت خزر چند وجبش از آن ماست هنوز! گیرم مولانا و رودکی هم مصادره ی کشورهای همسایه! مفت چنگشان! لابد میتوانند! مهم نبود و واقعا چه چیز را در حال من و ما عوض میکرد که پیشینه مان کوروش بود و تاریخ چند هزار ساله! ژستهای وطن پرستانه ی بی سر و ته! کافی بود بهرام بگوید که میخواهد زرتشتی شود تا لگدی حواله ی فلان جایش شود. اداهای خود روشنفکر پندارانه

ما تمام این سالها آنقدر وطن را پرستیدیم که کم کم تبدیل شد به یک واژه! مثل زنگهای دینی و واژه ی مذهب در ذهن مان بی سر و ته آمد و مفهومش پیش جشمهامان رنگ باخت!

کجای کار را غلط رفته بودیم که جفت پاهایش میلنگید و امید به بهبودی نبود! دیگر نه فیزیوتراپی جواب میداد و نه حتی ماساژ با سنگهای گرم! ما فهمیده بودیم که باید ویران کرد و از نو ساخت تا چنین طفل ناقص الخلقه ای روی دستمان نماند!

اینطور بود که دل سپردیم به آسمان آبی! وطن را حواله دادیم به نسل بعد.

فرداهامان! فرزندانمان! راهمان! ...

هی پسر تا یادم نرفته ! مواظب اسپرم هایت باش ... قرار است فرزندانمان فردای بهتری بسازند.

jeudi 15 novembre 2012

میان پرده ی دو

آسا از آن دست دخترهایی بود که اعتقاد داشت هر از گاهی باید کشید پایین و شاشید به این دنیا! گاهی هم حواله میداد به تخمش. بی خیال نبود ها! نه! اما فهمیده بود که اتفاقی که باید بیفتد میفتد و هیچ چیز هم جلودارش نیست. در این سی و چند ساله دستش آمده بود که تقدیری هم هست و شانس نیز نقش مهمی دارد در سرنوشت.

آسا هر از چندی به رستوران میرفت. همیشه منوی ثابتی داشت. برای پیش غذا ماست موسیخ میگرفت یا سوپ جوی مولیان! غذاهای سنتی را می پسندید بیشتر از این غذاهای امروزی پاستا منم بیام یا غذاهای دریایی مثل میگو میگو نمیام ...
عوض همه ی این قرتی بازیها آسا جرم سبزی خوش عطر و بو سفارش میداد با حبس ابد! گاهی برای تنوع ذايقه مارکوپلو با غوبلای خان زعفرانی . چاقالی پلو با گوشت و چنگ و دندان هم که جای خود را داشت.
آسا وقتهایی که توجهی به رژیم و این داستانها نمیکرد دسر هم سفارش میداد. بستنی خامه نه ای را از همه بیشتر دوست داشت و حس هم ذات پنداری عمیقی در او بر می انگیخت. آخر سر هم همه ی اینها را میل و بعد فروارد میکرد و همچنان که دنیا نبود به تخمهایش سیگارش را روشن میکرد و راه خانه را پیش میگرفت.

فقط یک ایراد کوچک داشت و آنهم این بود که آسا یادش میرفت موقع حواله دادن دنیا از چیزی مایه بگذارد که دارد!
حواسش نیست آدمیزاد و همین‌طور بیخودی متعصب می‌شود روی یک سری چیزها ، پافشاری می‌کند، افتخار میکند بهشان، وفاداری به خرج می‌دهد. بعد همینطور که هنوز حواسش نیست حس برتر بودن میکند و اصرار دارد که بی هیچ مطالعه و تحقیق، عالم دهر است و دیگر پی دانستن بیشتر نمیرود. تعصبش پررنگ میشود، مرز می اندازد بین خودش ها با بقیه!.جدایی ایجاد میکند و حس متفاوت بودن. انگار که از همه سر است و یک چیزهایی را خودش کشف کرده و میداند و باقی نه!هرچند به اشتباه پافشاری میکند رویشان و اصولا بحث با ایشان نتیجه ای در بر نداشته و این قصه سر دراز دارد. دیدم که میگویم!

من دیده‌ام که آدمها به چیزهایی افتخار می‌کنند که ذاتن افتخاری ندارد:

تاریخ چند هزار ساله، به دنیا آمدن در فلان جا،عکس و امضا از اشخاص خاص …

من دیده‌ام که آدمها به چیزهایی وفادار می‌شوند که ذاتن وفاداری طلب نمی‌کند
موی بلند، سبک زندگی، سبک نوشتن، بکارت، مشروب نخوردن

من دیده‌ام آدم‌ها به چیزهایی تعصب می‌ورزند، که تجربه‌ یا جرات ترک کردن‌اش را ندارند:
زندگی در فلان شهر یا در فلان کشور، مذهب،ایدئولوژی، تاهل، تجرد

دیده‌ام چیزهایی مقدس می‌شوند که ذاتن تقدس ندارند:
هفت سال جنگ، دو خرداد، خانواده‌ی شهید، وطن، مادر بودن

حواسمان باشد اندازه نگه داریم، دگم نباشیم و ایضا متوهم هم !

ساده بودیم و سخت بر ما رفت


سال ۶۴ است ... تابستان ۶۴. ۱۹ سال دارم ... تازه دیپلم گرفته ام و من را برای بهروز خواستگاری کرده اند.
حس تازه ای دارم . من می توانم یک زن باشم ! یک مادر! یک همسر! انگار شوخی دخترانه ایست تا من و بهار بنشینیم توی اتاق خواب من کنار پنجره که باز است و آفتاب خوشایندی پهن شده روی گلهای فرش قرمز . بهار که موهایم را میبافد و میخندد ریز ... پشت سر مادر بهروز حرف میزنیم و سرخوشانه میخندیم
بهار عجله دارد که زودتر کارش را تمام کند و مرا بفرستد کنار مهمانها! من گوش سپرده ام به صداهایی که می آید و از همه پررنگتر در گوشم طنین صدای بهروز است که مرا عاشق میکند.
من دختر قشنگی بودم . اینرا همه میگفتند. حتی مادر بهروز با نگاه های خریدارانه اش آن بعد از ظهر تابستان اینرا بمن فهمانده بود . ظرافت های زنانه ای هم داشتم که چشم مردان را به سویم بر می گرداند . بهروز اما قشنگ نبود . مرد رویاهایم نبود اما جذابیت های مردانه ای داشت ! من بی آن که بفهمم چه می گوید ، سر تکان میدهم تایید میکنم و صدایش موج میاندازد در گوشم و دلم می خواهد تا آخر دنیا هی بگویدو بگوید و آن بعد از ظهر کش بیاید که نمی آید . که همه چیز آنقدر زود تمام میشود که باور نمیکنم زندگی من بوده! مثل چای شیرینی که تمام شده و مانده تلخی تفاله ها! انگار که رمان عاشقانه ایست که خوانده ام و بهروز و من خوشبخت شده ایم و دنیا به کاممان گشته! بعد به ستاره حسادت کرده ام که این همه خوشبخت است و هیچ وقت هم عاشق نبود.


تابستان سال ۶۴ است و مرا برای بهروز خواستگاری کرده اند. بهار سرخوشانه میخندد و من با لباس بلند سفید آماده ام بنشینم کنار بهروز. که هر روز با صدایش از خواب بیدار شوم و هر شب به خواب روم ، گرمای عشق را زیر پوست تنم حس می کنم ... لپهایم گل انداخته و بی هوا بر می گردم و چشم در چشمهای بهار میدوزم : بهار! چه صدای قشنگی داشت . ای کاش می شنیدی ! بهار می خندد . موهایم را می گیرد و با یک تکه روبان سفید می بندد ... همان شب ، با موهای بافته و چند تار سفید خیره می شوم به چشم های دختر توی آینه که عاشق بود و خوشبخت هم نیست. که تمام آرزوهایش یک شبه خراب می شود و جایش را چشم های مشکی بهروز می گیرد.


بهار! ما زیاد ساده گرفته بودیم

...

mardi 23 octobre 2012

میان پرده ی اول

سیلوی عزیزم راستش را بخواهی قاعده ی عجیبی دارد این بازی. باید همه چیز به وقت خودش اتفاق بیفتد تا آن ثمره ی دلچسب را داشته باشد. اینکه هر بار، یکی از دوسر رابطه جلوتر پیش رود نتیجه را خراب میکند. حالا دیگر شکی ندارم که کارلو عاشقانه دوستم دارد و بقول خودش این چنین خواستنی را هرگز پیش از من تجربه نکرده! اینها را که میگوید قاعدتا باید خوشحال شوم! نه؟ اما به عکس! غمگینم میکند. عذاب وجدان شاید! نمیدانم.
میدانی سیلوی عزیز! دوستش دارم. طبیعیست! بعد از اینهمه سال، شوخی که نیست. یک عمر است. دوستش دارم اما نمیخواهمش. این چه جور حسییست دیگر که دچارش شده ام! به دیدنش خوشحال میشوم چنانکه رفقای چندین ساله از دیدار هم! اما آن ولع خواص زنانه، اشتیاق بوسیدن ، هوسهاو تمناها را در من برنمی انگیزد. جامانده مهری از عادت باهم بودن تمام این سالها.
میدانم دلیلش چیست!خودم را نباید ببخشم. کارلو با ذهنیت من خیلی فرق داشت. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که وقت نشد حتی مقایسه اش کنم با آن تصویری که از او درون ذهنم ساخته بودم و با خود واقعی او خیلی فرق داشت. خیلی!
برای بهتر دیدن گاهی باید فاصله گرفت. نه آنقدر دور که محو شود و از خاطر برود. اما کمی دورتر ایستاد. نظاره کرد. فیلم را به عقب برد و سکانسهای مهم را با دقت دید. سیلوی نازنین! در بازبینی بود که دریافتم خیلی وقت است خیلی چیزها در من نسبت به او مرده. چقدر بد! من نقش خوشیها را در رویا رج زدم و با واقعیت تطبیق نداشت. آه سیلوی عزیز! چقدر غم انگیز است که بت خیالی من ربط چندانی نداشت به مردی که در دنیای واقعی دوستش داشتم و دوستم میداشت.
احساس میکنم تمام این مدت را در هاله ای از غبار سر کرده ام.غباری که مرا بلعید و هی غلیظ و غلیظ تر شد. حالا طوفان فرو نشسته و چشمانم حقیقت را میبیند. چشم انداز عریانی که چشم نواز نیست. از دیدنش دلم میگیرد. من تاوان اشتباهاتم را میدهم سیلوی . کارلو، تاوان رویای اشتباه مرا.

samedi 20 octobre 2012

گاهی آدم خود درگیری میکند

خودم را انداخته ام دستی دستی وسط یک بازی زندگی سه نفره! این بازی فقط یک برنده دارد و دو بازنده

قسمت تلخ ماجرا اینست که نتیجه ی بازی هرچه باشد من یکی از آن دو بازنده هستم و تلختر اینکه انتخاب برنده به عهده ی من است

mardi 9 octobre 2012

تصمیم رایحه!

شده ام مثل یک کلاف بهم پیچیده! آرامش را گم کرده ام! دلم قهوه ی فندقی خواسته و یک دل سیر آرامش و ذهن بی خیال! شبهایم پر شده از کابوس عقرب، فرار از کسی، خانه های متروکه، بیمارستانهای عجیب و غریب و آدمهای ناشناس ! کاش میشد باز دنیا را حواله دهم به تخمهایم! بعد مهشید بخندد و بگوید رایحه از چیزی مایه بگذار که داری و من سرخوشانه بخندم و دنیا همینجوری برای خودش برود جلو!

افتاده ام میان کامواهای رنگی در هم گره خورده! جای آنکه گره را باز کنم یک سر کاموا را میگیرم و باز گره در گره! کامواهای قرمز و زرد و سبز و آبی و ... من غلت میزنم میان سردرگمی و گره های کور!  

هیچوقت بلد نبودم با قاطعیت تصمیم بگیرم! همیشه جایی چیزی مرددم کرده است و من مانده ام سپردن جریان به زمان. اما زمان همیشه همه چیز را به خودی خود روشن نمیکند! کمی هم قاطعیت و اراده میخواهد.گاهی به آدمهایم به راحتی و قاطعیت نع میگویم! اما امان از زمانی که گیر میکنم جایی میان خدا و خرما!

دنبال تغییر خودخواسته نبوده ام هرگز! همیشه تغییر آمده و مرا عادت داده! من خدای عادتم. خدای هرچه پیش آید خوش آید ها .



زمانهایی میرسد در زندگی هرکس که باید بالاخره تصمیم بگیرد. از آن دست تصمیمهای کلیدی که زندگی تقسیم میشود به قبل و بعد آن. اما منه رایحه همیشه دلم خواسته تغییر بیاید بی آنکه من متوجه شوم. نرم و آرام جا خوش کند در روزهایم و یکهو بی هوا ببینم که چه عالم آغشته اش شده ام.



باید متولد خرداد باشی تا بدانی چقدر سخت است که این همه آدم درونت را با هم به توافق برسانی تا همه یکسو یک چیز را بخواهند. این یعنی استرس مطلق! استرس از تصمیمی که قرار است بگیری ،  چه میشود و چه نمیشود های بعد از آن.



میدانم هیچ افتخاری ندارد که اعتراف کنم من آدم تصمیم نیستم . از زیر زندگی در میروم و روزها را سپری میکنم. چشمهایم را میبندم که نبینم و انگار میکنم دیگران هم سرشان زیر برف است. اما سرانجام پیدا میشود کسی یا کسانی که از تو میخواهند چشم باز کنی و ببینی اینبار به کجا میروی و این خیلی سخت است. خیلی ترس دارد که نمیشود آینده را دید و باید حرف آخر را زد.



من بزرگ پروردگارتعللم . تجربه نشان داده دیر که بجنبی انتخاب میشوی و فرصت انتخاب کردن را از خودت سلب میکنی.



باید از یک جا به بعد تصمیم بگیری. تبعات آن ر ابپذیری. قبول کنی که نمیشود همه چیز را یک جا باهم داشت



و چقدر تلخ است که همیشه سختترین تصمیم همان درستترین تصمیم است.


عقلم میگوید که عین حقیقت است اما ته دلم کسی میگوید که وا نده

کاش میشد آینده را دید! نمیدانم حق با عقل است یا احساس

 راه  آسان یا درست ! مسئله اینست 

mercredi 3 octobre 2012

سنجاق شده ام به خاطرات 
...

mardi 2 octobre 2012

حرف از جنگ که میشود میلرزد دلم. برمیگردم به خاطرات روزهای دور. به کودکی آمیخته با شبهای موشک باران، پنجره های ضربدری، پناهگاه و گونیهای پر از شن .کاروان پیکرهای نیمه تمام شهدا که ادامه داشت تا سالها ... شهید بود و مفقودالاثر و اسیر.جانباز و شیمیایی . داغ بود که ماند بر دل مردم این خاک.

جنگ که شروع شود فقط ویرانی است. بمبها که ببارند سیاه میشود آسمان و آخ که اگر بدانی چه ترسی دارد. می غرد و ویران میکند مرا ،تو را و مردم این شهر را که دوستشان دارم. شهری که خاطرات سالهای دور و نزدیک من است.

آخر من چه کار اورانیوم غنی شده دارم و بیانیه های این و آن ؟ من منطق خودم را دارم و در این منطق زندگی مقدس است! جان انسانها ارزش دارد. باید از مرگ گریخت. باید از جنگ فرار کرد. باید همین یاقیمانده ی سقف آرامش را چسبید. باید دلخوش کرد به سلامت پدر و برادر و عمو.

نه! من سنگدل نیستم! خودخواه هم نیستم. من فقط میدانم و معتقدم هیچ بمب ویرانگری آباد نکرده و نمیکند. مگر میشود هواپیما تا پشت بام خانه پایین بیاید و ترس نیاورد؟ مگر میشود روشنی را نظاره کرد در روزهای پر از وحشت با آسمانهای سیاه؟

من به عنوان یک ایرانی حق دارم مخالفت خود را با جنگ اعلام کنم.حتی اگر نرسد به گوش هیچکس و حتی اگر دولتمردان کار خویش را بکنند و نظر من و مردم تاثیری نداشته باشد همانقدر که سالهای پیش

چطور میشود فکر کرد با جنگ همه چیز درست میشود؟ چطور میشود ساده اندیشانه پنداشت که حمله ی نظامی محدود است به سران نظام؟

جنگ قربانی میگیرد! شوخی که نیست! حتی اگر حمله ی نظامی تنها به قسمت های هسته ای ایران منتهی شود میلیاردها ریال سرمایه از بین می رود . میشکند کمر خمیده ی اقتصاد و شاید تا صدها سال کمر راست نکند صنعت آفت زده ی این سرزمین

هیچ بمبی قرار نیست فردای کشور ما را بسازد

شاید معنای پارادوکس همین باشد

بمبها فقط ویران میکنند.

همین

lundi 24 septembre 2012

همینطور که میبارد باران نم نم و تو کنار پنجره ی قدی نشسته ای و از صدای بارانی که میخورد به شیشه لذت میبری، لیوان بزرگ چای در دستت، حبه ی قند را میبری لبه ی لیوان و چه آرام چای نفوذ میکند به جان قند.

بعضی آدمها ... خب! خیلی کم آدمهایی هستند که بودنشان حکایت چای است و قند. خیلی آرام و بی صدا گیر میکنند به جایی از روزهایت یه گوشه ای از زندگیت. بعد کم کم حس میکنی چه همه روزهات آغشته است به بودنشان.نشت کرده اند به تمام قند بی آنکه حتی فکرش را کرده باشی.

از آن دسته حضورهای آهسته و پیوسته که شیرین میکند لحظاتت را . از آن آدمها که بشود راحت پیششان اعتراف کرد و واهمه نداشت از قضاوت شدن.

که انگار گیر کرده اند به گوشه ای از زندگیت تا باشند هرزمان که حضورشان الزامیست. با کلمات بریزند آرامش را به وجودت حتی اگر مرتکب قتل شده باشی.

و من چه همه دوست دارم این آغشتگی ملایم را ...

شما هم اگر از این دسته آدمها دارید در زندگی، غنیمت بشمارید حضورشان را که کیمیاست

mardi 18 septembre 2012

دوستش دارم اما نمیخواهمش

lundi 17 septembre 2012

تا عمق بی کرانه ی دریا شتافتم
شاید بیایم آن گهری را که خواستم
اما نیافتم

من بگویم تا تو نپرسی اینروزها چرا انقدر زود دلگیر میشوم . من دارم تاوان میدهم. تاوان دلهایی که شکستم و نه های که قاطع پرت کردم توی صورت طرف مقابلم بدون دلیل. در مورد هیچکدام فکر نکردم که دلبسته ام شده اند و میخواهند باقی عمر کنارشان باشم. 
من آدم خودخواهی بودم که فقط خودم را دیدم. به قول خواهره هیچکس به اندازه ی تو اینهمه آدم جدی در زندگی نداشته . اینهمه آدمهایی که سرشان به تنشان می ارزیده و چقد خاطرت را میخواسته اند. خواهره راست میگفت. در آن سالهای پانزده شانزده سالگی که اسم از خواستگار می آمد من چنین آینده ای را برای خودم ندیده بودم. فکر میکردم در سالهای آخر دانشگاه به پسر همکلاسی دل میبندم و همان میشود آینده و مرد من. نهایتا یکی دو پسر از اقوام و آشنایان اما نه بیشتر. 
روزهای جوانی من در شور و هیجان آشناییهای تازه و درخواستهای تازه گذشت و بی اغراق میگذرد. اما اینکه کسی نشیند به دلم هم مرض غیرقابل درمانیست. انگار که کنار سفره نشسته ای و گرسنه هم باشی اما میلت به هیچ غذایی نرود. 
من کماکان آدمهای تازه ام را میرنجانم و دروغ چرا! از شنیدن خبر ازدواج قدیمیها به خودم می آیم که او روزی خواسته بود مرد من باشد. بعد حسی آمیخته با دودلی و شک به سراغم می آید. گاهی پشیمانی کوتاه مدت هم هست اما زود میرود و باز جایش را یکدنگی و لجبازی میگیرد.
 این روزها گاهی هم به صفحه ی سی ساله های مجله ی خانواده فکر میکنم. احساس میکنم در آن عالم سیزده سالگی و خنده های ریز با ریحانه چقدر سی در نظرم عدد دوری بود و امروز نه تنها دور نیست که حس نزدیکی دارم به حال و هوای سی ساله های مجله! میفهممشان و باز نمیدانم چه مرگم است. 
 هنوز هم تصمیم گرفتن سخت ترین کار است. اصلا گاهی فکر میکنم چه خوب بود قدیم. ندیده و نشناخته! خانواده ها میپسندیدند و لابد خیر و صلاح فرزندشان را میدانستند و بعد از عمری آن دو میشدند قناریهای عاشق. مثل مادربزرگ که هنوزبعد از گذشت سالها از رفتن جفتش غصه دار و بی ترانه است.
 نمیدانم. حالا میگویی از تو بعید است این حرفها! نه نیست. به اینجایی که من رسیدم برسی میفهمی نیست. اصلا یک چیزهایی باید سنتی بماند چون ذاتش سنتی ست.
 خلاصه ی کلام اینکه خوب نیستم و باید بروم. از جاده نترسم و بروم. به جای اینکه ادای آدمهای خوشبخت را در آورم واقعا خوشبخت شوم. امشب انعکاس صورت تو را در شیشه های برفی ببینم و بی هیج دلیلی اینبار دوستت داشته باشم. نه که زیبا باشی ها ! نه! چون لایق دوست داشتنی
همین
...

یکی دو روز دیگر اول مهر است. هرچه به خودم فشار آوردم که حس نوستالژیک و شاعرانه ی اول مهری بهم دست بدهد فایده نداشت. 
دروغ چرا! همیشه از اول مهر و آهنگ و برنامه های ناخوشایند اول مهر بیزار بودم. با تمام کودکی و حتی نوجوانی حسی جز منقلب شدن نداشتم با دیدن کلیپ زجربار مهر از افق دمید فصل دگر رسید و اینجور داستانها!
 آه که به شیوه ی نفرت باری تمام خوشی دوماه و اندی تابستان را ضایع میکرد!

از چهار یا پنج سالگی شوق شدید رفتن به مدرسه و مشق نوشتن و مبصر شدن داشتم. آرزوهایی که خیلی زود به حقیقت پیوست و هرگز به خاطر آن شوق معصومانه خودم را تا به امروز نبخشیدم.

نه اینکه دوران مدرسه نوستالژی نداشته باشدها. دارد! اما حس دلتنگی برای آبخوری و قمقمه و صف و نیمکت و شیطنت و تقلب باشد برای بعد از اول مهر.

jeudi 13 septembre 2012



دست خودم نبود که خواسته هایم را از هفده سالگی به اینور به روز نکرده بودم. جقدر رویایی! انگار که همیشه سوار قایق امنی باشی که پدر مادر پارو میزنند و هیچ موجی قادر به شکستنت نیست. یکهو به خودت می ایی و میبینی از ساحل دور شده ای و تو مانده ای و یک جفت پارو!
یاد میگیری قصه ی زندگی پیچیده تر از این حرفهاست. میفهمی صفحاتی هم در دفتر هزار برگ زندگی وجود دارد که نه شانه ی ستبر پدر هست و نه گرمی آغوش مادر
میفهمی عمری را خلاف جهت آب پارو زدی! مسیر اشتباه رفته را میخواهی با لجبازی ادامه دهی و برنگردی
از یک سنی به بعد اما یاد میگیری لجبازی جر واژگونی نتیجه ی دیگری در بر ندارد
کم کم یاد میگیری  که بر خلاف تصورات کودکانه ات چرخ و فلک  همیشه یک جور نمیچرخد
بزرگتر میشوی و معنای کلمات دیروز رنگ میبازد و مفهوم امروزی به خود میگیرد. فلسفه ات تغییر میکند و دیدت عوض میشود به دنیا! انگار که چیزی درونت مرده باشد یا شاید هم متولد.
غمگینانه می آموزی که گاهی باید تسلیم شد. زور زیادی فایده ای ندارد! روزگار از تو قویتر است! شاخ به شاخش شوی شاخ خودت میشکند. تلخ در میابی که باید  بالا برد دستها را! تسلیم شد و قبول کرد که در این دنیا رسیدن به نصف آرزوها هم درخواست بزرگیست. .
با تمام اینها بزرگ شدن حسنهایی هم دارد.

از یک سنی به بعد بیشتر میدانی قدر لحظاتت را. میفهمی که گاهی هم باید بست چشمها را و خود را سپرد به امواج! دل دهی بر باد و دیوانگی کنی. بعضی جاده ها را اصلا بروی برای نرسیدن.
بزرگ که شده باشی دیگر آموخته ای که نباید سوزاند موقعیتهای خوب امروز را به خاطر موقعیتهای شاید بهتر فردا. میدانی که گاهی همانقدر که فیتیله ی احساس بالاست به عقل هم باید میدان داد.
بزرگ که شده باشی یاد گرفته ای که ببخشی و فراموش نکنی تا فرصت تکرار ندهی. از اشتباهتت عبرت بگیری و بیش از هر زمان دیگری لذت ببری ازاحساست . خودت باشی و بی ترس از قضاوت آدمها زندگی کنی

 تو بزرگ شده ای اگر بلد باشی از پاروهایت به موقع و به جا استفاده کنی
 .
 
 

 

mardi 4 septembre 2012

it's not too late

نه واقعا!! خودت میفهمی داری چه غلطی میکنی؟ روزهایی که رفت عمر تو بود. زمانی که با بچه بازی و احساسات خام از دست دادی. اینهمه پشت پا زدن به موقعیتها و سوزاندن فرصتها کافی نبود؟ عبرت نگرفتی؟ 
قبول کن که راه را اشتباه رفتی. با اصرار به لجبازی هیچ چیز درست نمیشود. تا همینجا که رفتی کافیست! بیش از کافی! هیچ آدم عاقلی این چنین در حق خود دشمنی نمیکند! هی دختر تا فرصتهای تازه را هم با خودخواهی و ندانم کاری از دست نداده ای بجنب و عاقل شو! چند سال بعد مثل الان تو میمانی و کلی افسوس ها!میشوی یک آدم پشیمان درست مثل حالا! بیش از این حماقتت را کش نده!  تا امکانش هست جبران کن! از من گفتن

vendredi 31 août 2012

من تو او

من خسته ام. از جنگیدن با تقدیر! دستانم را به نشانه ی تسلیم بالا برده ام. سهم تو من نیستم. این قسمت غم انگیز ماجرا نیست. اما سهم من او هم نیست و این  تلخ است. دلم را میسوزاند. نه برای خودم. برای آرزوهایم که هنوز امید دارند. اما به جایی میرسی که باور میکنی تقدیری و سرنوشتی هم هست. حالا من تسلیمم. پرچم سفید نشان میدهم و سعی میکنم کمی خوشبینانه تر نگاه کنم. نیمه ی پر لیوان خیلی شفافتر از نیمه ی خالیست. چند تا لک ساده و جزِِیی افتاده روی نیمه ی خالی لیوان. با دو بار شستن پاک میشود

نه! اینها برای دلخوشی من نیست. عین حقیقت است. خواهر بزرگه هم میداند. اما من هنوز فکر میکنم که این عدالت نیست. که ما یک بار و تنها یکبار زندگی میکنیم و باید چشم پوشید از کلی آرزوهای ریز و درشت

mercredi 29 août 2012

آرزوها تاریخ مصرف دارند. وای بر آرزویی که در زمان خودش بر آورده نشود. آنوقت میشود حسرت. گیرم سالها بعد هم رسیدی به خواسته ات. موعدش که گذشته باشد دیگر فابده ندارد.  تو میمانی و آمالی که دیگر نیست
یک سری از آرزوها دگم هستند. با خودمان بزرگ میشوند. روی این دسته از  آرزوها هرچه بیشتر پافشاری کنی کمتر به آن میرسی
یادمان باشد آرزوها را هم باید به روز کرد

mercredi 22 août 2012

تابستانه

تابستان یعنی 
گرم و شرجی 
ایرکاندیشن یا کولر گازی جنرال 
رمان قطور دخترانه 
عصرهای بیکاری 
   رادیو جوان شبانه 
تلفنهای شبانه 
بوم و رنگ و نقاشی شبانه 
خواب تا نیمروز 
عصرانه 
و باز از سر 
...

dimanche 12 août 2012

میمانی که کدام را باور کنی
آخر به عقل هم جور در نمی آید 
صف های طویل اهدای خون برای کمک رسانی به زلزله زدگان 
یا
 انبوه جمعیت به تماشا آمده ی جان دادن یک انسان پای چوبه ی دار 
ضد و نقیض است 
هرچند هر دو  ختم میشود به جان انسان 
در اولی میخواهیم جان برسانیم و در دیگری قرار است جان بستانیم
ما مردمان احساساتی بی عاطفه ای هستیم
قبول کنیم 
...
 

samedi 4 août 2012

دستهایم را در باغچه میکارم

دلم  بعد از مدتهاااا وبلاگ شاعرانه خواسته! از آن اشعار غم انگیز و سوزناک عاشقانه
من از فکر خانه و استخر رها میشوم و دیگر به هیچ جایم هم نخواهد بود که فلانی چه میکشد و چقدر 
طنین پیانو میان آنهمه شلوغی بازار گوشهایم را نوازش میدهد 
اینها را مینویسم 
باید بنویسم 
حتی اگر
... 
که یادم باشد یکروز شرجی و بارانی تابستان دعوت بودم به شنیدن  نتهای فریبرز لاچینی 
یک کنسرت انحصاری 
برای من 

vendredi 3 août 2012

من و مرد سیبیلو ازدواج کردیم. نمیدانم چرا این تصمیم را گرفتم. من که همیشه مخالف بودم و از او بدم می آمد. شاید به خاطر خانه ی بزرگش تا تنهاییم در این خانه کوچکتر به نظر برسد. نمیشد که خانه کوچک باشد و تنهایی من بزرگ. آنوقت از در و پنجره میزد بیرون. من مرد سیبیلو را دوست ندارم. شاید بعدا تر دوست بدارم. مرد سیبیلو با من خیلی خیلی مهربان است. اصلا عاشق من است. خودش میگوید عاشق چشمهایم شده و با خنده صدایم میکند چشم گنده. خنده ام نمی آید. اما دلم برایش میسوزد و لبخندی تحویلش میدهم. بهرحال از امروز قرار است شوهر من باشد. همینطور که مرد سیبیلو زده زیر آواز من به مردی فکر میکنم که قرار بود مال من باشد. جوری که از اول عاشقش باشم. مرد سیبیلو غریبه است. من فردا باید در خانه ی غریبه از خواب بیدار شوم. مثل یک زن خوب آشپزی کنم تا مرد سیبیلو از کار برگردد. راستی مرد سیبیلو چه غذایی دوست دارد! من قرار نیست کار کنم. روزها در خانه حوصله ام سر میرود. مطمئنم . نه بی بی سی فارسی به دادم خواهد رسید و نه بالاترین! نه ماهواره و نه جی ال ویز. یکهو احساس غریبی میکنم. من دلم اتاق خودم را خواسته که با اینجا فرسنگها فاصله دارد. میترسم گریه کنم و دل مرد سیبیلو بشکند. بفهمد که دوستش ندارم و فقط به این امید که روزی دوستش داشته باشم وارد خانه اش شده ام. اصلا همه چیز از ترانه ی لعنتی هایده شروع شد. تو این غربتی که هستم دارم می میرم حالیت نیست میخوام دستتو تو دستم بازم بگیرم حالیت نیست
...

بارها خوانده شود

لیاقتش را نداشت ... ندارد  

samedi 2 juin 2012

یکسال دیگر متولد شدیم


به دنیا امدم. الان چند روزی میشود
جشن شکرگزاری کافیست :دی 
آشنای عزیزی که اینجا را میخواند گفت شده عین دفتر خاطرات 
از همه چیز نوشته ای 
راست هم میگفت 
نوشته های شدیدا شخصی را برداشتم و در مد چرک نویس گذاشتم 
هرچند هر خاطره هر اتفاق  چه تلخ بوده چه شیرین بخشی از خود من است و قسمتی بوده از لحظات من 
حال نوشتن مثل سابق نیست
درگیر گرفتاریهای ترم آخرم
در این حد که همین حالا و بدون مکث میخواهم بروم 
ر ف ت م  

mercredi 18 avril 2012

بعضی اوقات آدم در زندگی بالاخره باید تصمیم بگیرد

دارم تصمیمات مهم میگیرم ... خیلی مهم
هییییس

dimanche 5 février 2012

غرورم شکست
به روی خودم نیوردم شکتنش رو. به هیشکی هم نگفتم که دردم اومده
خسته بودم از دویدن دنبال خواسته هام ।شنیده بودم که هرچیزی رو بیشتر بخوای کمتر به دست میاری
بعد اون چیزی که خواسته ی من بود آماده مینشست تو سفره ی دیگری که خیلی براش توفیری نداشت
واسه من چرا! داشت! خیلی زیاد।
به اندازه ی جبران همه ی نه هایی که گفته بودم

mardi 24 janvier 2012

آه ه ه ه

حسرت
...

jeudi 19 janvier 2012

Baaaleee

در بیست و هفت سالگی به جنبه های جدیدی از خود پی برده که بسی باعث شادمانی گشته روحش شاد شده و کلی با زوایای تازه به کشف رسیده ی خود حال وافر کرده است ... باشد که عبرتی باشد :دی

samedi 14 janvier 2012

گاهی خواسته هایت برآورده میشود اما نه به وقتش! زمانی که دیگر نمیخواهی و آنوقت باید تاوان آرزوی برآورده شده ات را بدهی

vendredi 13 janvier 2012

گذشت ...

یک آدمهایی هستن که دوست دارن غمگین باشند همه چیز هم که خوب پبش برود باز دوست دارند غمگین نشان دهند اوضاع را! من نمیدانم جریانش چیست! شاید یک جور ارضای عاطفی! دوست دارند که آدمها و اتفاقات واقعی زندگیشان را ببرند در قالب قصه های اسطوره ای! شاید بد نباشد نمیدانم اما ایراد کار از آنجا بالا میگیرد که دوست دارند بشوند خود مجنون و هرگز به لیلی نرسند. یا مثل فرهاد که عاقبت داستان سهمی نداشت از شیرین!
من اما یاد گرفته ام در واقعیت زندگی کنم. همیشه نه به شیرینی قصه هاست و نه به آن تلخی هم. اما زندگی خودم است ... نه که خیالپرداز نباشم ها! نه! اما میدانم بلاتکلیف نگه داشتن یک آدم خیلی ناعادلانه ست . بیش از این در برزخ نباید ماند حتی اگر در بدترین حالت ایستگاه بدی جهنم باشد

اینها همه برای خط کشیدن بر یک درگیری عاطفی بود که باید تمام میشد
به همین سادگی
...