samedi 27 mars 2010

هفتم

سکانس اول :

فکر میکنی بهار که بیاید همه چیز درست میشود و آرام میگیرد روحت و شروع بهتری میشود و ادامه ی با سرانجامی و چه رویاها که در سر نمی پرورانی.

اما روزها میگذرد و انگار نه انگار! و درست همین امروز که هفتم بهار است و هم هفت خوب است و هم بهار دلم کج خلقی میکند و راه نمی آید و خسته است. بس که دنیای مجازی کشدار است و کسل کننده، بی رحم و بی روح.

سکانس دوم :

میگویی کمتر اخبار بخوان! از دست من و تو که کاری بر نمی آید و من با لجبازی میخواهم قبول نکنم، هرچند ته دل حق را به تو میدهم. در عوض میگویم گیرم من هم نخواندم و ننوشتم! میخواهی بگویی اوضاع آرام است و دیگر خبری نیست که پا بگذارد روی اعصابت ؟ و با کنایه زیر لب می خوانم همه چی آرومه من چقد خوشبختم ...

سکانس سوم :

اینکه سوزنم گیر کرده روی دنگ شو و این یکی

vendredi 19 mars 2010

فردا که بهار آید آزاد و رها هستیم

صدای کوچ می آید، بانگ غمگنانه ی امروز که تا فردا دیروز میشود و طنین گامهایی که میلادی سبزتر را نوید میدهد.

بوی حسرت بارخاطراتی که دستی آنها را از مدار ذهن میروبد و به اعماق کهن پارینه ها میریزد. کوله باری از روزهای خوب، از روزهای بد، طعم پیروزی، شوری اشک و شیرینی لبخند. آه که چه سالی را پشت سر گذاشتیم.

از سیاحت سالی می آییم پر از هجوم حادثه. پیکار خانه برانداز قلمهای با ادراک و اندیشه، به مسلخ رفتن دوستداران آزادی به بهای گزاف جان، سال غنوده شدن تن هایی همه جوان پر از عشق به بودن در بستر مرگ. سال آلودن آوازه های بلند به تیغ زنگیان مست از توهم قدرت، سال خون، سال شوم سلطه ی جنون، سال هجرت ناگزیر سفیران خرد به دیار غربت. سال غمگین هزارو سیصد و هشتاد و هشت! ای وهم دراز و نفس سردی ای سال برو که برنگردی ...

وه که چه آغازی شد پر از ادامه ! ادامه ی آزادی از امیرآباد و کهریزک تا انقلاب! سال جاودانه شدن نداها و اشکانها، ترانه و کیانوش و امیرها. سال رویش جوانه های سبز در دلهای ما که خو گرفته بود به سیاهی ستم، سال سکوت، سال فریاد، بغض، خشم. سال مرگ جمهوری به تاریخ ۲۲ خرداد، سال مرگ اسلامی در روزهای خونین عاشورا. سال فتح بیکرانه های هوشیاری و سال سبز صبر و استقامت!

با تمام غمی که در دلهامان نشست و بغض مانده بیخ گلوهامان، اما هنوز پیش رو تپش عشق هست، امید هست و ما قول دادیم که کوتاه نیاییم به احترام همه آنها که رفتند، به خاطر تمام آنها که سالشان را پشت میله های غمگین اوین و زیر آسمان راه راه رجایی شهر تحویل میکنند، بخاطر مجید و شیوا و امید های در بند، به خاطر تمام چشمهای منتظر، بخاطر تمام سالهایی که گذشت و دم نزدیم، برای روزهایی که می آید، برای فرداهایی که شاید ما نباشیم، برای کودکانمان و قول سالهای بدون ترس، بدون باطوم، بدون کهریزک و خاوران و گورهای بی نام و نشان بدون کوچ اجباری.

ما هنوز ایستاده ایم برای سالهای صلح، بهاران آزاد، سالهای سبز .

samedi 13 mars 2010

نشسته ام به گوش دادن علیمردان خان
انگار که هیچ کاری مهمتر از تجدید خاطره برایم در دنیا نمانده باشد

dimanche 7 mars 2010

برای امروز که روز من است

امسال آمده ام که متفاوت بنویسم!

امسال دوست دارم در روز زن نه از سینه های هوس انگیز بنویسم نه از لبهای خوش فرم! نه از فمینیسم، نه از موهای بیتاب زیر روسری! نه از مادربزرگ و نه از حس نکبت زن بودن در این سرزمین! نه از بکارت، نه از نگاه بیرحم مردسالار جامعه و نه لذت سیب سرخ حوا!

اینبار برخلاف هرسال که گذشت، هرسال پیش از این روزهای سبز، قلمم به گله از مردان نمیرود! دلم نمیخواهد با تحقیر، سبیلهاشان را به رخشان بکشم و صدای کلفتشان را و مردانگی و غیرتشان را به تمسخر بگیرم.

امسال میخواهم برای روز زن از مردها هم بگویم و اینکه چقدر بهشان بالیدم! که بهم بالیدیم. اصلا مگر میشود سهراب را بیاد آورد و اشکان و آرش را و هنوز گله مند بود؟ مگر میشود ترانه را با امیر مقایسه کرد و گفت این والاتر است یا دیگری؟!

امسال آمده ام نه از نقض حقوق زن، که از نقض حقوق انسان در دیاری بگویم که ما وارثش هستیم.

نه! گله ی من، گله ی دردمند زنان سرزمین من ، شکوه ی دلگیر مردانش نیز هست! درد مشترکیست که ما با سکوت فریاد کردیم و با فریاد بغض. تلخی توهین به شخصیت و شعورمان که تنها با همبستگیمان شیرین شد. قصه ی ما، غمنامه ی تبار زنان و مردان شجاعیست که در خاک خود به اسارت گرفته شدند. این حقیقت منست و حقیقت مرد سرزمین من. یک نسل از جنس خس و خاشاک ،محارب و نترس. زن و مرد هم ندارد!

نه آقایان! من گله ای ندارم! من به چشم خود دیدم که مردانی همه قوی هیکل چفیه های خفت بر گردن سوار بر موتورهاشان چماقهاشان را بر سر ما میچرخاندند، اما من زنان باطوم به دست را هم دیدم که نگاه تنفرآمیزشان را در چشمانمان میدوختند.

میخواهم بگویم بغض شما هم کمتر از ما نیست. ما دختران و پسران این سرزمین رفیق ترانه های تنهایی هم شدیم وقتی کنار هم روی پشت بامها فریاد آزادیخواهی میکشیدیم و در خیابانها پابه پای هم میدویدم و مشت گره میکردیم و سفتی باطوم نصیب تن تردمان میشد. وقتی که زیر میگرفتند با ماشینهای غول پیکرشان ما را و تنی خرد میشد و صدای تیر می آمد و کنار دستیت روی زمین می افتاد بیجان و رد خون دلمه میبست.

وقتی پشت درهای اوین نام عزیزان دربندمان را فریاد میکشیدیم . وقتی که شیوا در سلولهای انفرادی جوانیش را میسوزاند و محمدرضا کمی آنسوتر به امید آزادی مشق اعتراف تمرین میکرد. وقتی که با هم بودیم وقتی که کتک خوردیم و دویدیم و نترسیدیم و وقتی که مردیم!

همان زمان که چشمان ندا در نگاهمان گره خورد، فریاد ندا نترس، مانند لبخند سهراب در ذهنمان جاودانه شد و امیر و محسن و سعیده و کامران و ترانه و کیانوش خاطرات مشترک ما شد. مگر اینهمه را یادمان میرود؟ نه! ما خود تاریخ شدیم. من و تو زنان و مردان امروز ، تاریخ دیروز و فردا شدیم و یادمان نمیرود. ما در بدترین و دلسردکننده ترین روزها پشت سر هم ایستادیم و بهم امید دادیم در خونین ترین روزهامان با هم اشک ریختیم و عزادار بودیم. ما قسم خوردیم که تا به آخر ایستاده ایم. ما زن و مرد جنگیم و از همان اول اتمام حجت کرده بودیم.

ما آنقدر خاطرات مشترک ، آنقدر درد مشترک داریم که جایی نمی ماند از برتر بودن زن بگوییم یا مرد! ما بی آنکه بخواهیم تواناییهامان را به رخ هم بکشیم برابری را اثبات کردیم و هنگام دفاع از آرمانهامان نشان دادیم توفیری نمیکند زن باشی یا مرد!

پی نوشت : رفت در وبگردیهای رادیو زمانه