mercredi 20 mars 2013


یاد گرفته ام که دنبال تجزیه تحلیل چیزی که گذشت نباشم. مثل سالی که گذشت. که چطور باید میگذشت. از نشدن ها ، خواسته هام ... گذشت و حسرتهاش هم به جا نماند. 
آی همه کسانی که میخوانید مرا ، سال پیش رویتان مبارک. که سالی باشد به از سالی که رفت و سالهایی که رفتند. سالی شود پر از به به چه دوستانی ، عجب شبی ، چه خوش گذشت ... و سالی تهی از ای کاشها ، چه بد شد ، نمیشود و چرا اینجوری شد. سال پر از رقص و شادی ، خوابهای رنگی ، اعصاب آرام و روزمرگیهای بی دغدغه  

 نه و دوتان مبارک

lundi 18 mars 2013

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار


حال یک گربه ی خوشحال را دارم که بازی میکند با کامواهای رنگی ، بالا پایین میپرد ، غلت میزند و بین کلافها گره میخورد. انگار آلیس گرفته باشد دستم را و باهم وارد باغ پرگل شده ایم. سرزمین عجایب نه ها ... چون نه از خرگوش خبری هست ، نه از کرم غول پیکر داستان. خودمم و نیش باز جولیا رابرتز گونه. پاهایم روی زمین است و بی اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد حالم برای خودش هی خوبست. 

هوای دم بهار است . هنوز سرد است اما نه آنقدر که نیازی باشد به شال گردن و نه حتی دستکش. از آن روزها که میشود باز گذاشت دکمه های جلوی کاپشن را و این یعنی یک قدم به بهار. سوزن من هم گیر کرده و دنگ شو میخواند: کاغذ باش ، برسان خود را به یار ... تکیه داده ام به شوفاژ و حس میکنم خوشبختی یعنی لذت مزه مزه کردن لواشک زرشکی بیست سانتی.

دلم میتپد که باز بنشینم کنار سفره ی هفت سین. آرام و سپاس گذار از تمام داشته هایم. حالا که میرسد نرم نرمک بهار و خوش به حال روزگار میشود ، چرا خوش به حال من نشود.

من که زنده ام ، سالمم ، خوشحال و شاد و خندانم ... جوانم. که فرصت دیدن دوباره ی بهار را دارم.

که در دل غمی داشته باشم یا نه ، میدانم عمر ما کوتاست ، چون گل صحراست پس بیایید شادی کنیم. 

که هفت سین چیده باشید یا نه ، که لحظه ی تحویل سال هرکجای دنیا و در هر حالی باشید ، که زندگی هرقدر سخت و مشکلات بسیار ، بهار را حس کنید و برقرار باشد همیشه عید و شادی در دلهاتان.

کلاه برداریم از سر ، به یاد همه آنها که با تمام سختیها شعله ی بهار را روشن نگه داشته اند در دلشان ... هنوز

vendredi 15 mars 2013

آنقدر خوبست حالم اینروزها که دلم نمیخواهد هیچ چیزی خوشی را دور کند از این روزهایم. 
اما هر از گاهی که گل میکند حس خودآزاریم  و میروم سراغ اخبار،  داستانهای جسته گریخته از انتخابات در راه، جلب میکند نظرم را و هی هرچه بیشتر میخوانم، بیشتر نمیفهمم این مردم را.
 آخر مگر میشود بعد از آن روزهای گرم انگشتهای جوهری آبی، دستبندهای  سبز  و پیکرهای سرخ مدفون زیر خروارها خاک، هنوز هم حرف زد از انتخابات آزاد.
 مگر میشود بحث کرد بر سر کاندیدای مورد نظر . آخر مورد نظر چه کسی؟ من تو یا شخص ولایت فقیه ؟
انتخابات در کشوری که هنوز دوتن از کاندیداهای اصلحش در حصرند، اصلا جایی مگر میگذارد برای بحث؟
من که یادم نمیرود. تا دنیا دنیاست فراموش نمیکنم،  سنگفرش سرخ امیر آباد را، سینه ی دریده ی ناصر و تن له شده ی امیرارشد را، کهریزک و محسن و کامران را، مشتهای گره خورده و تن های بی پناه آن روزها را که آماج باتوم میشد. 
نه یادم نمیرود ...
 انتخابات آزاد پیشکش شمایی که لابد به رایتان رسیده اید بعد از آن روزهای گرم خرداد چهار سال قبل 
 آفتاب بی رمق عصر زمستان از لابلای پرده های توری میتابد درون تنگ ماهی . نسیم سردی میوزد و بوی بهار را می آورد. 
بهار در راه است و من فکر میکنم اصلا چه فرقی میکند ... هرکه خواهد بیا و هر که خواهد گو برو 
...

mercredi 6 mars 2013

شروع به کار که میکنی تازه میفهمی آن همه درس و دانشگاه و کارآموزیهای متعددی که پشت سر گذاشتی هیچ ربطی به دنیای کار ندارد. بیرحم است و به طرز غم انگیزی ناعادلانه. 
فرقی نمیکند کجای دنیا و در چه پستی کار میکنی. روابط تعیین کننده است و تا تو وارد بازی روابط نشوی پایبندی به ضوابط کارت را جلو نمیبرد.
خسته ام این روزها و  ایستاده ام  جایی نزدیک به آستانه . در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین 
با تمام این خستگیها خوب است حالم. یک جور خوشی و رخوت. آفتاب هم بعد از یک عالم روز برفی پهن شده روی قالیچه ی رنگی وسط اتاق. درست نصف قالی را نور خورشید هاشور زده و من مثل یک گربه ی تنبل  لم داده ام روی مبل و نور میتابد نرم روی گردنم. نسیم ملایم خنکی مینوازد صورتم را و بلوز گل و گشادی بر تنم  مزه مزه میکنم  نسکافه ی سرد شیر سویا را  با تمام وجود در ماگ تازه ام. 
بعد همینطور که باد می آید هی با خودش افکار پراکنده را می آورد  در سرم و بی آنکه بخواهم ذهنم مشغول هیچ فکری شود میبندم چشمها را و آفتاب هم که هست و فکرها با همان باد میروند به آسمان. بس که هوا خوب است و جان میدهد برای زندگی و هیچ چیزی نباید باعث شود چینی به پیشانیم بیفتد. 
این حال خوش را مدیونم به  فلسفه ی عمیق دنیا را حواله ی فلان جا دادن. فلسفه ی بدست آمده از دل پیچ و خم هزار تجربه ی شد و نشد. از آن حالهایی که فهمیده ای باید رفیق شد با زندگی. هر از گاهی برایش ناز کرد یک وقتهایی دستش را  گرفت و قدم زنان از کوچه ها گذشت و زیر آواز زد. یک موقع هایی قهر کرد ازش و یک روزهایی مثل امروز عاشقش شد. بعد میبینی چه اهلی شده و دعوتت میکند به یک کافه ی دنج و قهوه و شیرینی فرانسوی یا برایت بساط کباب و نان و ریحان میچیند و فنجان های چای که هی پر و خالی میشوند.
این نسخه ی اصل زندگیست.  سرت را تکیه میدهی به پشتی مبل تنت را کش و قوس میدهی و بوی خوش بهاری که میرسد از راه میدود به جانت.  
راستی گلدانهای کنار پنجره هم غرق سنبل شده اند. سبزه ها هم دارند سرک میکشند.
همه چیز خوب است. حال امسال هم خوب باشد لطفا

samedi 2 mars 2013

عادت به شرایط بدترین نوع از اعتیاد است.
در زمین بایر بذر پاشیدن بی ثمر است. هیچ گیاهی ریشه نخواهد دواند. ریشه هم که بزند سست است و با باد و باران از جا کنده خواهد شد.
آدمها اول فکر میکنند شرایط را تغییر میدهند، اما بعد با آن کنار می آیند و نهایتا به آن تن میدهد. برای اینکه خود واقعی آدمی میان روزمرگیها گم نشود و یادش نرود چه بوده خواسته هاش از زندگی و چه رویاهایی داشته در سر، هر از گاهی لازم است شل کند آدم دستش را و یک سیلی جانانه بخواباند بیخ گوش خودش. برق بپرد از چشمش و نگاه کند اطراف را .
یا ایستاده است نزدیک به آنجا که قرار بوده و زمینش گل داده و ریشه ها محکمند ،یا دور افتاده از آمالهایش و به تلاش و تکاپو می افتد برای تغییر زمین .
اما اگر بیدار شد و تلوتلو خوران بازگشت به جای اول و دل خوش کرد به ریشه های سست و تنک ، بهتر است یک دسته گل گلایل بزرگ و مجلسی آماده کند، برای گذاشتن بر گوری که خود واقعیش در آن خوابیده و یک عالم آرزو.

dimanche 2 décembre 2012

میان پرده ی پنج :این روزها بیشتر وقتم را با مرد خاکستری میگذرانم. دیر زمانی بود که پرمیکشید دلم برای چای های دونفره و کیک های شکلاتی.دوست داشتم چقدر این عاشقانه ی آرام و بی دغدغه را . گفتن از هر دری و گپ های به درد نخور که با تمام بی سر و تهی ما را به هم بیشتر نزدیک میکرد.

مرد خاکستری از لابلای همین میان پرده ها پاگرفت. کجا و کدام میان پرده را نپرس! خودم هم نمیدانم . اما یک چیز را مطمئنم ، آنهم ا
ینکه زمانی از میان داستانهایم آمد نشست وسط زندگیم که یک جای خالی بزرگ بود به اندازه ی مرد خاکستری. اصلا انگار این فضا فقط به اندازه ی حجم یک مرد جا داشت آنهم از نوع خاکستری و نه هیچ رنگ دیگر.
حس خوبی دارم اینروزها. من و مرد خاکستری خوشحالیم از این که یافته ایم هم را و هیچ پیشامدی خوشایندتر از حضور یک مرد خاکستری نیست که در عصرهای سرد پاییزی همینطور که داری در چرک نویس نوشته های قدیمی می پلکی ، تا ببینی از کدام قصه سر و کله ی مرد خاکستری پیدا شد، او هم با نگاه گرم و مهربان بنشیند پا به پایت و مهمانت کند تند و تند به چایهای تازه دم خوش عطر و خوش رنگ.

من نمینویسم تا تو هم نپرسی از کجاست این خنده های سرخوشانه ی این روزهام. نباید بنویسم بس که نوشتنی نیست. از آن حسهای لطیف که مینشیند به دلت وقتی قصه میخوانی. همینطور که خط به خط میخوانی و جلو می آیی، کلمات مثل پیچک به تنت میتابد، جوانه میزند و بی هوا میبینی لبخند نشسته بر لبت و چه عالم دلت چای خواسته و لابد یک تکه هم کیک شکلاتی

امروز از این حوالی گذر میکردم یادم آمد بیایم بنویسم که این دنیا بخیل تر از آنست که ما را به خواسته هامان برساند. همیشه میلنگد یک پای خوشبختی.

ما هی خوش خیال نشسته ایم که خوشبختی امروز میآید. روزهامان میگذرد اما اقبال خیال گذر از لحظاتمان را ندارد. گیرم بیاید هم آخرش آنقدر کم و کاستی دارد که بیشتر میگیرد دلت از سهمی که داشته ای در این زندگی یک بار مصرف. خوشبختی فقط در قصه هاست. واقعیت اما چیز دیگریست. چهره اش کمتر مهربان است و آخرش به ندرت هپی اند. خیلی زحمت بکشد گاهی ما فکر کنیم چقدر امروز دنیا به کاممان بوده! همین

حق با تو بود ماری نازنینم!راست میگویی باید نشست و قصه نوشت. از آن دست قصه ها که برسانیم همه را به هرچیز که میخواهند. داستان تازه نوشت که بشود در آن عاشق مرد خاکستری شد و سالها با او زندگی کرد در خیال و فکر کنی چه عالم خوشبختی. خوشبخت درست مثل قصه ها
...
میان پرده ی چهار : قرار است برای کودک تازه به دنیا آمده ی بهار شازده کوچولو بخوانم هرشب تا بخواب رود با صدای من و غرق شود در روزهای مسافر کوچولو. بس که من معتقدم همه ی بچه ها باید شازده کوچولو را بخوانند. از یک ساله تا نود و نه ساله. این یک تکلیف است.

رو میکنم به بهار و میگویم یادت باشد به روباهه که رسیدم برای پرهام بگویم اهلی شدن زمان ندارد. که دنیا صبر نمیکند برای اهلی شدن من و تو. که یک هو ب
ه خودت می آیی و میبینی چه اهلی شده ای، زمانی که نباید و گاهی اهلی کسی شده ای که قرار بر اهلیتی نبوده، که حتی موهایش تو را یاد گندمزار نمی اندازد.


آه سنت اگزوپری عزیر! بزرگ خالق مسافر کوچولو، قصه پرداز رویاهای پر تصویر عالم کودکی، دیدی از خاطر بردی یادمان بیاوری، که اهلیت صبر نمیکند برای تصمیم من و ما .

من اشتباهی اهلی شده ام آنتوان

نخواب پرهام ،

این قصه برای بیدار ماندن است

...

vendredi 16 novembre 2012

همه چیز از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتم دنبال هیچ نوع اخبار سیاسی نروم. در باب سیاست هم دیگر ننویسم. با آرامش بنشینم پای لپ تاپ و یک موزیک ملایم پلی کنم و نسکافه ی داغ بخورم. جرعه جرعه و حس کنم تمام لذت دنیا خلاصه شده در بوی تلخ شیر نسکافه. انگار که هیچ کاری مهمتر از پر و خالی کردن لیوانهای نسکافه در روزهای سرد پاییزی نیست! همین که از بازگشت به کشورم میترسیدم یعنی هزینه داده بودم و تا همینجا برای من کافی بود. اصلا زیاد هم بود. تلخ دریافته بودم دیگر مشتهای ما هرچقدر قوی و آهنین اما آقایان آنقدر بی عارند که دردشان نمی آید هرگز. این بود که نگاهم را از دوردستها دزدیدم.

تنها نبودم.من بودم و کلی از هم سن و سالها! بعد از آن انگشتهای جوهری آبی آن روزهای گرم بهار ،دیگر بالاتر از سیاهی رنگی نبود! پس دیگر جایی نمیماند برای نگرانی.

خب اصلا راستش را بخواهی ما نسل پیتزای پیرونی خوری که با شیر خشکهای تحریمی قد کشیده بودیم هم عادت داشتیم به اوضاع نابسامان و اصلا اگر غیر این بود جای تعجب داشت. ما فقط میخواستیم آرام زندگی کنیم! آنقدر نوک بینی مان را ببینیم که خا
تمی مفهوم آزادی باشد و بازگشت به آن روزهای مانتوهای کوتاه و لیوانهای بزرگ دسته دار ماالشعیر گودو آرزومان!

اهمیتی هم نداشت خلیج عرب باشد یا فارس! چه توفیری داشت خزر چند وجبش از آن ماست هنوز! گیرم مولانا و رودکی هم مصادره ی کشورهای همسایه! مفت چنگشان! لابد میتوانند! مهم نبود و واقعا چه چیز را در حال من و ما عوض میکرد که پیشینه مان کوروش بود و تاریخ چند هزار ساله! ژستهای وطن پرستانه ی بی سر و ته! کافی بود بهرام بگوید که میخواهد زرتشتی شود تا لگدی حواله ی فلان جایش شود. اداهای خود روشنفکر پندارانه

ما تمام این سالها آنقدر وطن را پرستیدیم که کم کم تبدیل شد به یک واژه! مثل زنگهای دینی و واژه ی مذهب در ذهن مان بی سر و ته آمد و مفهومش پیش جشمهامان رنگ باخت!

کجای کار را غلط رفته بودیم که جفت پاهایش میلنگید و امید به بهبودی نبود! دیگر نه فیزیوتراپی جواب میداد و نه حتی ماساژ با سنگهای گرم! ما فهمیده بودیم که باید ویران کرد و از نو ساخت تا چنین طفل ناقص الخلقه ای روی دستمان نماند!

اینطور بود که دل سپردیم به آسمان آبی! وطن را حواله دادیم به نسل بعد.

فرداهامان! فرزندانمان! راهمان! ...

هی پسر تا یادم نرفته ! مواظب اسپرم هایت باش ... قرار است فرزندانمان فردای بهتری بسازند.

jeudi 15 novembre 2012

میان پرده ی دو

آسا از آن دست دخترهایی بود که اعتقاد داشت هر از گاهی باید کشید پایین و شاشید به این دنیا! گاهی هم حواله میداد به تخمش. بی خیال نبود ها! نه! اما فهمیده بود که اتفاقی که باید بیفتد میفتد و هیچ چیز هم جلودارش نیست. در این سی و چند ساله دستش آمده بود که تقدیری هم هست و شانس نیز نقش مهمی دارد در سرنوشت.

آسا هر از چندی به رستوران میرفت. همیشه منوی ثابتی داشت. برای پیش غذا ماست موسیخ میگرفت یا سوپ جوی مولیان! غذاهای سنتی را می پسندید بیشتر از این غذاهای امروزی پاستا منم بیام یا غذاهای دریایی مثل میگو میگو نمیام ...
عوض همه ی این قرتی بازیها آسا جرم سبزی خوش عطر و بو سفارش میداد با حبس ابد! گاهی برای تنوع ذايقه مارکوپلو با غوبلای خان زعفرانی . چاقالی پلو با گوشت و چنگ و دندان هم که جای خود را داشت.
آسا وقتهایی که توجهی به رژیم و این داستانها نمیکرد دسر هم سفارش میداد. بستنی خامه نه ای را از همه بیشتر دوست داشت و حس هم ذات پنداری عمیقی در او بر می انگیخت. آخر سر هم همه ی اینها را میل و بعد فروارد میکرد و همچنان که دنیا نبود به تخمهایش سیگارش را روشن میکرد و راه خانه را پیش میگرفت.

فقط یک ایراد کوچک داشت و آنهم این بود که آسا یادش میرفت موقع حواله دادن دنیا از چیزی مایه بگذارد که دارد!
حواسش نیست آدمیزاد و همین‌طور بیخودی متعصب می‌شود روی یک سری چیزها ، پافشاری می‌کند، افتخار میکند بهشان، وفاداری به خرج می‌دهد. بعد همینطور که هنوز حواسش نیست حس برتر بودن میکند و اصرار دارد که بی هیچ مطالعه و تحقیق، عالم دهر است و دیگر پی دانستن بیشتر نمیرود. تعصبش پررنگ میشود، مرز می اندازد بین خودش ها با بقیه!.جدایی ایجاد میکند و حس متفاوت بودن. انگار که از همه سر است و یک چیزهایی را خودش کشف کرده و میداند و باقی نه!هرچند به اشتباه پافشاری میکند رویشان و اصولا بحث با ایشان نتیجه ای در بر نداشته و این قصه سر دراز دارد. دیدم که میگویم!

من دیده‌ام که آدمها به چیزهایی افتخار می‌کنند که ذاتن افتخاری ندارد:

تاریخ چند هزار ساله، به دنیا آمدن در فلان جا،عکس و امضا از اشخاص خاص …

من دیده‌ام که آدمها به چیزهایی وفادار می‌شوند که ذاتن وفاداری طلب نمی‌کند
موی بلند، سبک زندگی، سبک نوشتن، بکارت، مشروب نخوردن

من دیده‌ام آدم‌ها به چیزهایی تعصب می‌ورزند، که تجربه‌ یا جرات ترک کردن‌اش را ندارند:
زندگی در فلان شهر یا در فلان کشور، مذهب،ایدئولوژی، تاهل، تجرد

دیده‌ام چیزهایی مقدس می‌شوند که ذاتن تقدس ندارند:
هفت سال جنگ، دو خرداد، خانواده‌ی شهید، وطن، مادر بودن

حواسمان باشد اندازه نگه داریم، دگم نباشیم و ایضا متوهم هم !