سیلوی
عزیزم راستش را بخواهی قاعده ی عجیبی دارد این بازی. باید همه چیز به وقت
خودش اتفاق بیفتد تا آن ثمره ی دلچسب را داشته باشد. اینکه هر بار، یکی از
دوسر رابطه جلوتر پیش رود نتیجه را خراب میکند. حالا دیگر شکی ندارم که
کارلو عاشقانه دوستم دارد و بقول خودش این چنین خواستنی را هرگز پیش از من
تجربه نکرده! اینها را که میگوید قاعدتا باید خوشحال شوم! نه؟ اما به عکس!
غمگینم میکند. عذاب وجدان شاید! نمیدانم.
میدانی سیلوی عزیز! دوستش دارم. طبیعیست! بعد از اینهمه سال، شوخی که نیست. یک عمر است. دوستش دارم اما نمیخواهمش. این چه جور حسییست دیگر که دچارش شده ام! به دیدنش خوشحال میشوم چنانکه رفقای چندین ساله از دیدار هم! اما آن ولع خواص زنانه، اشتیاق بوسیدن ، هوسهاو تمناها را در من برنمی انگیزد. جامانده مهری از عادت باهم بودن تمام این سالها.
میدانم دلیلش چیست!خودم را نباید ببخشم. کارلو با ذهنیت من خیلی فرق داشت. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که وقت نشد حتی مقایسه اش کنم با آن تصویری که از او درون ذهنم ساخته بودم و با خود واقعی او خیلی فرق داشت. خیلی!
برای بهتر دیدن گاهی باید فاصله گرفت. نه آنقدر دور که محو شود و از خاطر برود. اما کمی دورتر ایستاد. نظاره کرد. فیلم را به عقب برد و سکانسهای مهم را با دقت دید. سیلوی نازنین! در بازبینی بود که دریافتم خیلی وقت است خیلی چیزها در من نسبت به او مرده. چقدر بد! من نقش خوشیها را در رویا رج زدم و با واقعیت تطبیق نداشت. آه سیلوی عزیز! چقدر غم انگیز است که بت خیالی من ربط چندانی نداشت به مردی که در دنیای واقعی دوستش داشتم و دوستم میداشت.
احساس میکنم تمام این مدت را در هاله ای از غبار سر کرده ام.غباری که مرا بلعید و هی غلیظ و غلیظ تر شد. حالا طوفان فرو نشسته و چشمانم حقیقت را میبیند. چشم انداز عریانی که چشم نواز نیست. از دیدنش دلم میگیرد. من تاوان اشتباهاتم را میدهم سیلوی . کارلو، تاوان رویای اشتباه مرا.
میدانی سیلوی عزیز! دوستش دارم. طبیعیست! بعد از اینهمه سال، شوخی که نیست. یک عمر است. دوستش دارم اما نمیخواهمش. این چه جور حسییست دیگر که دچارش شده ام! به دیدنش خوشحال میشوم چنانکه رفقای چندین ساله از دیدار هم! اما آن ولع خواص زنانه، اشتیاق بوسیدن ، هوسهاو تمناها را در من برنمی انگیزد. جامانده مهری از عادت باهم بودن تمام این سالها.
میدانم دلیلش چیست!خودم را نباید ببخشم. کارلو با ذهنیت من خیلی فرق داشت. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که وقت نشد حتی مقایسه اش کنم با آن تصویری که از او درون ذهنم ساخته بودم و با خود واقعی او خیلی فرق داشت. خیلی!
برای بهتر دیدن گاهی باید فاصله گرفت. نه آنقدر دور که محو شود و از خاطر برود. اما کمی دورتر ایستاد. نظاره کرد. فیلم را به عقب برد و سکانسهای مهم را با دقت دید. سیلوی نازنین! در بازبینی بود که دریافتم خیلی وقت است خیلی چیزها در من نسبت به او مرده. چقدر بد! من نقش خوشیها را در رویا رج زدم و با واقعیت تطبیق نداشت. آه سیلوی عزیز! چقدر غم انگیز است که بت خیالی من ربط چندانی نداشت به مردی که در دنیای واقعی دوستش داشتم و دوستم میداشت.
احساس میکنم تمام این مدت را در هاله ای از غبار سر کرده ام.غباری که مرا بلعید و هی غلیظ و غلیظ تر شد. حالا طوفان فرو نشسته و چشمانم حقیقت را میبیند. چشم انداز عریانی که چشم نواز نیست. از دیدنش دلم میگیرد. من تاوان اشتباهاتم را میدهم سیلوی . کارلو، تاوان رویای اشتباه مرا.