mardi 23 octobre 2012

میان پرده ی اول

سیلوی عزیزم راستش را بخواهی قاعده ی عجیبی دارد این بازی. باید همه چیز به وقت خودش اتفاق بیفتد تا آن ثمره ی دلچسب را داشته باشد. اینکه هر بار، یکی از دوسر رابطه جلوتر پیش رود نتیجه را خراب میکند. حالا دیگر شکی ندارم که کارلو عاشقانه دوستم دارد و بقول خودش این چنین خواستنی را هرگز پیش از من تجربه نکرده! اینها را که میگوید قاعدتا باید خوشحال شوم! نه؟ اما به عکس! غمگینم میکند. عذاب وجدان شاید! نمیدانم.
میدانی سیلوی عزیز! دوستش دارم. طبیعیست! بعد از اینهمه سال، شوخی که نیست. یک عمر است. دوستش دارم اما نمیخواهمش. این چه جور حسییست دیگر که دچارش شده ام! به دیدنش خوشحال میشوم چنانکه رفقای چندین ساله از دیدار هم! اما آن ولع خواص زنانه، اشتیاق بوسیدن ، هوسهاو تمناها را در من برنمی انگیزد. جامانده مهری از عادت باهم بودن تمام این سالها.
میدانم دلیلش چیست!خودم را نباید ببخشم. کارلو با ذهنیت من خیلی فرق داشت. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که وقت نشد حتی مقایسه اش کنم با آن تصویری که از او درون ذهنم ساخته بودم و با خود واقعی او خیلی فرق داشت. خیلی!
برای بهتر دیدن گاهی باید فاصله گرفت. نه آنقدر دور که محو شود و از خاطر برود. اما کمی دورتر ایستاد. نظاره کرد. فیلم را به عقب برد و سکانسهای مهم را با دقت دید. سیلوی نازنین! در بازبینی بود که دریافتم خیلی وقت است خیلی چیزها در من نسبت به او مرده. چقدر بد! من نقش خوشیها را در رویا رج زدم و با واقعیت تطبیق نداشت. آه سیلوی عزیز! چقدر غم انگیز است که بت خیالی من ربط چندانی نداشت به مردی که در دنیای واقعی دوستش داشتم و دوستم میداشت.
احساس میکنم تمام این مدت را در هاله ای از غبار سر کرده ام.غباری که مرا بلعید و هی غلیظ و غلیظ تر شد. حالا طوفان فرو نشسته و چشمانم حقیقت را میبیند. چشم انداز عریانی که چشم نواز نیست. از دیدنش دلم میگیرد. من تاوان اشتباهاتم را میدهم سیلوی . کارلو، تاوان رویای اشتباه مرا.

samedi 20 octobre 2012

گاهی آدم خود درگیری میکند

خودم را انداخته ام دستی دستی وسط یک بازی زندگی سه نفره! این بازی فقط یک برنده دارد و دو بازنده

قسمت تلخ ماجرا اینست که نتیجه ی بازی هرچه باشد من یکی از آن دو بازنده هستم و تلختر اینکه انتخاب برنده به عهده ی من است

mardi 9 octobre 2012

تصمیم رایحه!

شده ام مثل یک کلاف بهم پیچیده! آرامش را گم کرده ام! دلم قهوه ی فندقی خواسته و یک دل سیر آرامش و ذهن بی خیال! شبهایم پر شده از کابوس عقرب، فرار از کسی، خانه های متروکه، بیمارستانهای عجیب و غریب و آدمهای ناشناس ! کاش میشد باز دنیا را حواله دهم به تخمهایم! بعد مهشید بخندد و بگوید رایحه از چیزی مایه بگذار که داری و من سرخوشانه بخندم و دنیا همینجوری برای خودش برود جلو!

افتاده ام میان کامواهای رنگی در هم گره خورده! جای آنکه گره را باز کنم یک سر کاموا را میگیرم و باز گره در گره! کامواهای قرمز و زرد و سبز و آبی و ... من غلت میزنم میان سردرگمی و گره های کور!  

هیچوقت بلد نبودم با قاطعیت تصمیم بگیرم! همیشه جایی چیزی مرددم کرده است و من مانده ام سپردن جریان به زمان. اما زمان همیشه همه چیز را به خودی خود روشن نمیکند! کمی هم قاطعیت و اراده میخواهد.گاهی به آدمهایم به راحتی و قاطعیت نع میگویم! اما امان از زمانی که گیر میکنم جایی میان خدا و خرما!

دنبال تغییر خودخواسته نبوده ام هرگز! همیشه تغییر آمده و مرا عادت داده! من خدای عادتم. خدای هرچه پیش آید خوش آید ها .



زمانهایی میرسد در زندگی هرکس که باید بالاخره تصمیم بگیرد. از آن دست تصمیمهای کلیدی که زندگی تقسیم میشود به قبل و بعد آن. اما منه رایحه همیشه دلم خواسته تغییر بیاید بی آنکه من متوجه شوم. نرم و آرام جا خوش کند در روزهایم و یکهو بی هوا ببینم که چه عالم آغشته اش شده ام.



باید متولد خرداد باشی تا بدانی چقدر سخت است که این همه آدم درونت را با هم به توافق برسانی تا همه یکسو یک چیز را بخواهند. این یعنی استرس مطلق! استرس از تصمیمی که قرار است بگیری ،  چه میشود و چه نمیشود های بعد از آن.



میدانم هیچ افتخاری ندارد که اعتراف کنم من آدم تصمیم نیستم . از زیر زندگی در میروم و روزها را سپری میکنم. چشمهایم را میبندم که نبینم و انگار میکنم دیگران هم سرشان زیر برف است. اما سرانجام پیدا میشود کسی یا کسانی که از تو میخواهند چشم باز کنی و ببینی اینبار به کجا میروی و این خیلی سخت است. خیلی ترس دارد که نمیشود آینده را دید و باید حرف آخر را زد.



من بزرگ پروردگارتعللم . تجربه نشان داده دیر که بجنبی انتخاب میشوی و فرصت انتخاب کردن را از خودت سلب میکنی.



باید از یک جا به بعد تصمیم بگیری. تبعات آن ر ابپذیری. قبول کنی که نمیشود همه چیز را یک جا باهم داشت



و چقدر تلخ است که همیشه سختترین تصمیم همان درستترین تصمیم است.


عقلم میگوید که عین حقیقت است اما ته دلم کسی میگوید که وا نده

کاش میشد آینده را دید! نمیدانم حق با عقل است یا احساس

 راه  آسان یا درست ! مسئله اینست 

mercredi 3 octobre 2012

سنجاق شده ام به خاطرات 
...

mardi 2 octobre 2012

حرف از جنگ که میشود میلرزد دلم. برمیگردم به خاطرات روزهای دور. به کودکی آمیخته با شبهای موشک باران، پنجره های ضربدری، پناهگاه و گونیهای پر از شن .کاروان پیکرهای نیمه تمام شهدا که ادامه داشت تا سالها ... شهید بود و مفقودالاثر و اسیر.جانباز و شیمیایی . داغ بود که ماند بر دل مردم این خاک.

جنگ که شروع شود فقط ویرانی است. بمبها که ببارند سیاه میشود آسمان و آخ که اگر بدانی چه ترسی دارد. می غرد و ویران میکند مرا ،تو را و مردم این شهر را که دوستشان دارم. شهری که خاطرات سالهای دور و نزدیک من است.

آخر من چه کار اورانیوم غنی شده دارم و بیانیه های این و آن ؟ من منطق خودم را دارم و در این منطق زندگی مقدس است! جان انسانها ارزش دارد. باید از مرگ گریخت. باید از جنگ فرار کرد. باید همین یاقیمانده ی سقف آرامش را چسبید. باید دلخوش کرد به سلامت پدر و برادر و عمو.

نه! من سنگدل نیستم! خودخواه هم نیستم. من فقط میدانم و معتقدم هیچ بمب ویرانگری آباد نکرده و نمیکند. مگر میشود هواپیما تا پشت بام خانه پایین بیاید و ترس نیاورد؟ مگر میشود روشنی را نظاره کرد در روزهای پر از وحشت با آسمانهای سیاه؟

من به عنوان یک ایرانی حق دارم مخالفت خود را با جنگ اعلام کنم.حتی اگر نرسد به گوش هیچکس و حتی اگر دولتمردان کار خویش را بکنند و نظر من و مردم تاثیری نداشته باشد همانقدر که سالهای پیش

چطور میشود فکر کرد با جنگ همه چیز درست میشود؟ چطور میشود ساده اندیشانه پنداشت که حمله ی نظامی محدود است به سران نظام؟

جنگ قربانی میگیرد! شوخی که نیست! حتی اگر حمله ی نظامی تنها به قسمت های هسته ای ایران منتهی شود میلیاردها ریال سرمایه از بین می رود . میشکند کمر خمیده ی اقتصاد و شاید تا صدها سال کمر راست نکند صنعت آفت زده ی این سرزمین

هیچ بمبی قرار نیست فردای کشور ما را بسازد

شاید معنای پارادوکس همین باشد

بمبها فقط ویران میکنند.

همین