vendredi 30 juillet 2010

که میبینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش


اینبار تصمیم گرفته ام تا آخرش را بروم و مهم نیست چقدر سخت هست یا نیست اما اطمینان دارم درست است و ته دلم قرص میشود.
قرار میگذارم که بیایم و اینجا را بخوانم هرآنی احساس کردم که دارم راه رفته را برمیگردم .

dimanche 18 juillet 2010

نهم

داشتند چای میخوردند. به عادت هرروزه ی چای های دونفره
مامانه بی مقدمه اینگار که باقی داستان را در ذهنش ترسیم کرده باشد و حالا به این قسمت دیالوگ رسیده، با صدای بلند رو کرد به دختر جوان و گفت: به بختت لگد زدی ها!
دختره هم شانه ای بالا انداخت و چای را که تلخ بود سر کشید و گفت اگر اسم این بخت است که ...
ادامه نداد و نگاهش در نگاه مادر تلاقی کرد.
از جایش برخاست و رفت ...

mardi 13 juillet 2010

سیزدهم


میترسیدم که رفتنم رنگ حسرت بگیرد، ماندنم هم ...
بعضی تصمیمات ساده نیستند اما هرچه بیشتر بهشان فکر کنی پیچیده تر هم میشوند! همینجاست که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت و مرا آن دل که بر دریا زنم نبود و اما شد. درست یا غلط بودنش را زمان تعیین میکند، منتهی همین که دلت را یکدله کرده باشی و بالاخره تمام شده باشد هم کلی از درهم ریختگیت را کم کرده.
پراکنده گوییها:
اینروزها به زور میخواهم بیدار نشوم. میچسبم به تخت و دلم از نشنیدن صدای زنگ ساعت شاد است. تجربه ی دیدن سریال هم با مامان در طول روزهای کشدار آنقدر شیرین است که میتواند روزها مرا در خانه حبس نگه دارد، بی انکه اعتراضی بکنم به این روند روزمره! سیاست و حقوق بشر و داستانهایش را هم بیخیال شدم، هرچند هنوز هم گریبان گیرمان است اما فهمیده ام که حق با فرامرز بود و ما این وسط مداد گرفته ایم و هی اعصابهامان را خط خطی میکنیم بی آنکه نتیجه داشته باشد و صدایمان به جایی برسد و کک کسی مبادا گزیده شود. تا نفت هست حقوق بشر کیلویی چند! هی! فقط دلم میسوزد و حیف از آنهمه خون و آنهمه شور و زندگی.
درکل خواسته بودم بیایم حالا که امتحاناتم تمام شده به رسم همیشه بگویم هستم اگر مینویسم گر ننویسم لابد سرم خیلی شلوغ است یا خیلی بیحوصله! یا قاطی مثل شنیدن همزمان بنفشه ی گیتی و نوامبر رین