jeudi 30 juin 2011

:)

آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی

lundi 27 juin 2011

دیگه دیره

گفت یعنی برم؟ جوری که باورش نمیشد جوابی جز نه بشنودبا اطمینان اما جواب داد که برو! حکم تخلیه ات اومده ... مستاجر خوبی نبودی ... حالا هم اینجا رو میذارمش واسه فروش! دیگه حوصله ی مستاجر و دردسرهاش رو هم ندارم. عجله ای هم واسه فروشش نیست. سند میزنم به اسم کسی که لیاقت این خونه رو داشته باشه
تمام این مدت دستش رو قلبش بود

jeudi 16 juin 2011

نه! روزگار به کام نیست

مثل یک کلاف بهم پیچیده...

mercredi 1 juin 2011

اینهمه صبر ما را به هیچ سحری اما نزدیک نکرد ...

اندکی صبر سحر نزدیک نیست. ما خسته شدیم بس صبر کردیم و جز تیرگی ندیدیم. ما صبرمان به سر آمد بس که پیش چشمهای ناباور ما عزیزانمان را کشتند. بس که دختران هاله ی داغدار پدر را چشم بر هم زدنی به ماتم مادر نشاندند.بس که خون دیدیم و عادت نکرده بودیم به دیدن این همه خون. بس که با لباسهای خاکی و موتورهاشان رعب و وحشت ایجاد کردند و باطوم فرود آوردند و یا مهدی گویان تن هامان را کبود کردند.بس که گاز استشمام کردیم و دود بود و آتش و خون. بس که روزگار به کام دل ما نچرخید. بس که فرزاد هامان را بالای دار کشیدند و حتی جنازه اش را ندیدم تا بر آن دل سیر اشک بریزیم. ما خسته ایم که اینهمه اخبار بد شنیدیم و هیچ خورشیدی بر آسمان آمال هامان نور نپاشید. بس که پرپر کردند گلهای نو شکفته ی سرزمینمان را. بس که مدفون کردند زیر خاک زندگیها و آرزوها را . بس که در بند کردند یارانمان را. بس که ما روحمان پر است از زخم و ترمیمی هم ندارد. ما هنوز نگاه ندا در نی نی چشمانمان میلرزد و لبخند آخر سهراب دلمان را میفشارد. ما درد داریم و تا دنیا دنیاست فریاد. ما یادمان نمیرود و اینهمه ظلم پیش نگاههای وحشت زده ی مان هنوز پررنگ است
بی تعارف بگویم! ما عادت کرده ایم به دیدن خون! ما عادت کرده ایم به هرروز شنیدن اخبارهای تکان دهنده و شور و احساسات دو روزه! ما عادت کرده ایم به بازداشت شدن و دربند رفتن یارانمان و انگار نه انگار که عمر و جوانیشان است که میسوزد پشت میله های سیاه! ما به دیدن پیکرهای آویزان و به دار آویخته شده در سحرگاههای اوین و کوچه خیابانهای شهر عادت کرده ایم. ما به شنیدن خبر شکنجه ی هم سن و سالانمان در زندان و مرگ شان در خیابان عادت کرده ایم! ما مردم احساساتی هستیم که امروز با غم و اندوه از مرگ هاله میگرییم، اما به دست روی دست گذاشتن هم عادت کرده ایم. ما به دزدیده شدن جنازه ی شهدامان عادت کرده ایم. ما به فراموشی عادت کرده ایم . نشسته ایم و تمام این جنایات هرروزه جزیی از روزمرگی و زندگی ما شده است ... ما به ظلمشان عادت کرده ایم! ما به رعب و وحشتی که حضورشان در خیابانها بر می انگیزد عادت کرده ایم. ما اجازه داده ایم که ایران ما را قرق کنند و برایمان آنجور که میخواهند ببرند و بدوزند و عادت کرده ایم با بی میلی به تن کنیم. ما به تبعید شدن و کوچ اجباری از سرزمین مادریمان عادت کرده ایم. ما کشورمان را به بیگانه سپرده ایم و به له شدن تن هموطنانمان زیر چکمه های اجنبی عادت کرده ایم. ما به سکوت و دم نزدن عادت کرده ایم
میدانم که زمان ناامیدی نیست اما من دلم گرفته است! بغضم فریاد شده و فریادم سکوت. من از نمایش اقتدار آنها خسته ام و دلتنگ یک بیست وپنج خرداد دیگر. من دلم میخواهد که باز امید به دلهامان بازگردد و ببالیم به دستبندهای سبزی که هنوز از دستهامان باز نکرده ایم. من دوست دارم نشان دهیم که هستیم هنوز و کم نیاورده ایم. من دوست دارم با تمام غمی که داریم بخندیم به تمام پهنای صورتهامان و پوزخند بزنیم به افکار و وقاحت آقایان.
ما قول داده ایم دل قوی داریم و به تماشا بنشینیم سحر پیروزی را و سبز کنیم جای محمد و ترانه و امیر و بهنود را. که روزی همه مان دوباره دست در دست هم به خیابان بیاییم و تکرار کنیم شکوه بیست و پنج خردادمان را. حتی پرشکوه تر و در خیابانها بمانیم تا آنروز که هیچ گلوله ی تفنگی به تن عزیزی نمی نشیند. هیچ نسرین عاشقی پشت میله های زندان تولدش را جشن نمیگیردو هیچ راه انقلابی به آزادی بسته نیست.