mercredi 14 avril 2010

یکروز شب ...

هوای بهار جان میدهد برای خواب، برای رخوت وتنبلی. از این پهلو به آن پهلو شدن و بی اضطراب هیچ برنامه ی واجبی رویاپردازی کردن، گوشی تلفن را برداشتن و ساعتها بی دغدغه با ریحانه صحبت کردن و هی آلفرد!

اینروزها حس گربه ی بازیگوشی را دارم که دلش بازی میخواهد و کارهای غیر جدی! آنهم درست حالا وسط اینهمه امتحان که از راه میرسد و شوخی هم ندارد، بین سردرگمی در میان پروژه های پایان ناپذیر!

دلم خواب میخواهد و حتی اگر هم نخواهد بدیدن جزوه ها خوابش میگیرد! نشسته روی صندلی، دستم زیر سرم، سرم روی میز، یک پا روی آن یکی و پای آویزان هم، چنان خواب میرود که بیدار کردنش داستانیست.

هوای بهار غیر از اینها آلرژی فصلی هم دارد! آنهم از نوع مزخرف چشمی! احساس میکنم زیر پلک راستم متورم شده و دلم میخواهد گلمژه نباشد!

الان کلی شب است! درست ترش ۲ صبح! از اینجا رد میشدم و دلم میخواست در جواب جفنگیات دیشب احمدی نژاد بنویسم، اما امان از هوای بهار ...

vendredi 9 avril 2010

مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل

دختر دایی برای تبریک عید تلفن میکند.
شرمنده میشوم که باز هم پیش دستی کرده. از شوهرش میگوید که کمتر می بیندش بس که سرکار است و از دخترش که دو ساله شده و چقدر شیرین عشوه می آید و ناز میکند. از کارهای خانه میگوید که با بچه داری سخت تر شده. از رنگ جدید موهایش و مش مکزیکی که نمیدانم چیست و نمیپرسم!
دختر دایی دو هفته از من بزرگتر است . فکر میکنم که چقدر دغدغه هامان بهم شبیه نیست!همان هنگام اما جایی گوشه ی دلم، حس زنانگی، مرا دلتنگ دغدغه های دختردایی گونه میکند