دست خودم نبود که خواسته هایم را از هفده سالگی به اینور به روز نکرده
بودم. جقدر رویایی! انگار که همیشه سوار قایق امنی باشی که پدر مادر پارو
میزنند و هیچ موجی قادر به شکستنت نیست. یکهو به خودت می ایی و میبینی از
ساحل دور شده ای و تو مانده ای و یک جفت پارو!
یاد میگیری قصه ی زندگی پیچیده تر از این حرفهاست. میفهمی صفحاتی هم در
دفتر هزار برگ زندگی وجود دارد که نه شانه ی ستبر پدر هست و نه گرمی آغوش
مادر
میفهمی عمری را خلاف جهت آب پارو زدی! مسیر اشتباه رفته را میخواهی با لجبازی ادامه دهی و برنگردی
از یک سنی به بعد اما یاد میگیری لجبازی جر واژگونی نتیجه ی دیگری در بر ندارد
کم کم یاد میگیری که بر خلاف تصورات کودکانه ات چرخ و فلک همیشه یک جور نمیچرخد
بزرگتر میشوی و معنای کلمات دیروز رنگ میبازد و مفهوم امروزی
به خود میگیرد. فلسفه ات تغییر میکند و دیدت عوض میشود به دنیا! انگار که
چیزی درونت مرده باشد یا شاید هم متولد.
غمگینانه می آموزی که گاهی باید تسلیم شد.
زور زیادی فایده ای
ندارد! روزگار از تو قویتر است! شاخ به شاخش شوی شاخ خودت میشکند. تلخ در
میابی که
باید بالا برد دستها را! تسلیم شد و قبول کرد که در این دنیا رسیدن به نصف
آرزوها هم درخواست بزرگیست. .
با تمام اینها بزرگ شدن حسنهایی هم دارد.
از
یک سنی به بعد بیشتر میدانی قدر لحظاتت را. میفهمی که گاهی هم باید بست
چشمها را و خود را سپرد به امواج! دل دهی بر باد و دیوانگی کنی. بعضی جاده
ها را اصلا بروی برای نرسیدن.
بزرگ که
شده باشی دیگر آموخته ای که نباید سوزاند موقعیتهای خوب امروز را به خاطر
موقعیتهای شاید بهتر فردا. میدانی که گاهی همانقدر که فیتیله ی احساس
بالاست به عقل هم باید میدان داد.
بزرگ
که شده باشی یاد گرفته ای که ببخشی و فراموش نکنی تا فرصت تکرار ندهی. از
اشتباهتت عبرت بگیری و بیش از هر زمان دیگری لذت ببری ازاحساست . خودت باشی
و بی ترس از قضاوت آدمها زندگی کنی
تو بزرگ شده ای اگر بلد باشی از پاروهایت به موقع و به جا استفاده کنی
.
دست خودم نبود که خواسته هایم را از هفده سالگی به اینور به روز نکرده
بودم. جقدر رویایی! انگار که همیشه سوار قایق امنی باشی که پدر مادر پارو
میزنند و هیچ موجی قادر به شکستنت نیست. یکهو به خودت می ایی و میبینی از
ساحل دور شده ای و تو مانده ای و یک جفت پارو!
یاد میگیری قصه ی زندگی پیچیده تر از این حرفهاست. میفهمی صفحاتی هم در
دفتر هزار برگ زندگی وجود دارد که نه شانه ی ستبر پدر هست و نه گرمی آغوش
مادر
میفهمی عمری را خلاف جهت آب پارو زدی! مسیر اشتباه رفته را میخواهی با لجبازی ادامه دهی و برنگردی
از یک سنی به بعد اما یاد میگیری لجبازی جر واژگونی نتیجه ی دیگری در بر ندارد
کم کم یاد میگیری که بر خلاف تصورات کودکانه ات چرخ و فلک همیشه یک جور نمیچرخد
بزرگتر میشوی و معنای کلمات دیروز رنگ میبازد و مفهوم امروزی
به خود میگیرد. فلسفه ات تغییر میکند و دیدت عوض میشود به دنیا! انگار که
چیزی درونت مرده باشد یا شاید هم متولد.
غمگینانه می آموزی که گاهی باید تسلیم شد.
زور زیادی فایده ای
ندارد! روزگار از تو قویتر است! شاخ به شاخش شوی شاخ خودت میشکند. تلخ در
میابی که
باید بالا برد دستها را! تسلیم شد و قبول کرد که در این دنیا رسیدن به نصف
آرزوها هم درخواست بزرگیست. .
با تمام اینها بزرگ شدن حسنهایی هم دارد.
از یک سنی به بعد بیشتر میدانی قدر لحظاتت را. میفهمی که گاهی هم باید بست چشمها را و خود را سپرد به امواج! دل دهی بر باد و دیوانگی کنی. بعضی جاده ها را اصلا بروی برای نرسیدن.
بزرگ که
شده باشی دیگر آموخته ای که نباید سوزاند موقعیتهای خوب امروز را به خاطر
موقعیتهای شاید بهتر فردا. میدانی که گاهی همانقدر که فیتیله ی احساس
بالاست به عقل هم باید میدان داد.
بزرگ
که شده باشی یاد گرفته ای که ببخشی و فراموش نکنی تا فرصت تکرار ندهی. از
اشتباهتت عبرت بگیری و بیش از هر زمان دیگری لذت ببری ازاحساست . خودت باشی
و بی ترس از قضاوت آدمها زندگی کنی
تو بزرگ شده ای اگر بلد باشی از پاروهایت به موقع و به جا استفاده کنی
.