vendredi 31 juillet 2009

ندای سهراب

خبر اومد زمستون داره میره
سکوت از شهر تیره پر میگیره

نگاه کن ! پای آزادی ِ این خاک
داره قشنگترین گُلا میمیره

خبر اومد که مردم تو خیابون
تموم عاشقا جمعن تو میدون

خبر اومد ندا غلطیده در خون
نذاره جون بده آزادی آسون

میگفتن ما خس و خاشاک واریم
ولی ما سبز ِ سبزیم ، ما بهاریم

که ترسی از سیاه پوشا نداریم
بگو ما با همیم ، ما بی شماریم

خبر اومد که سینه ش سرخه خرداد
تموم ِ شهر پُر از آتیش و فریاد

خبر اومد که خون شد قلب ِ سهراب
ترانه رو سوزونده دست ِ بیداد

ببار ای آسمون بر این شب ِ تار
که عاشق ها رو میبندن به رگبار

جواب ِ حق ِ ما سرب و گلوله است
ولی جنگل نمی میره تبردار

mercredi 29 juillet 2009

به بهانه ی نامه ی سرگشاده ی رخشان بنی اعتماد

بانو جان! بگذار من بنویسم اگر اینها دوربین ترا تاب نمی آورند، که اینها حقیقت را تاب نمی آورند، اینها مردم آگاه بپاخاسته را، جوانان دلیر را، اینهمه غزلخوان ندای آزادی را تاب نمی آورند. بگذار تا آیینه ای برابرشان بگذارم شاید! شاید، که اندوه عظیممان را دیدند و معجزه ای شد و وجدانهای گم شدشان باز پیدا شد و چه بسا که از بار سیه کاریشان بکاهند! هرچند گمان نمیبرم آیینه هم اینهمه پلیدی و ظلم را تاب آورد.

روزگار نفرین شده ی این سرزمین بلازده نه فقط محدود است به یکماه اخیر، که تبارنامه ی خونبار این قبیله ی لجام گسیخته ی قدرت ۳۰ ساله است . ۳۰ سال خون، ۳۰ سال سلطه ی جنون دیوانگان خون، ۳۰ سال سرد و سیاه سهمگین و نفس بر ...

میدانی رخشان عزیز؟ اینروزهای تیره، این شام های تار که میگذرد، دیگر نیازی نیست عمیق شویم و نگاهی بیندازیم به زیر پوست شهر که همه چیز عیان است و بس دردناک . شهر ما پر شده است از نامردمانی که جامه ی تقوا برتن پوشانده اند. بسیجیهای جهالت و پاسداران نادانی که خوی ایشان پست تر است از سگهای هار رمیده از قل و بند. اینها که از عبا و سربندشان مفسده میبارد، اینها که دین را دام قتل زیباترین فرزندان زمین کرده اند، که کمر به نسل کشی آفتاب های پاک بسته اند، غافل از آنکه خود آفت روشنی اند. این زشت آیینان وطن پرستی ما را به محاربه نسبت داده اند، که اگر عرق به میهن شرک است ما همگان کافریم.

اینروزها پوست کبود شهر متورم از نامردمی و بی مروتی آدم نماهای متحجر است که انسانیت را، مردانگی و وجدان را، شرف را قی کرده اند. پوست شهر خونین از مبارزه ی مدنی ماست که پاسخش را با توحش دادند. پوست شهر زخم خورده از تازیانه ها و باتوم های این لشکر زنجیر گسسته بر تن ترد جوانانیست که با دست خالی بدنبال اعتماد دزدیده شدشان به خیابان آمدند. با دست خالی و نه با تفنگ و دشنه و باطوم . پوست شهر شاهد است که جوانانی همه از نسل "تندیس" تو، نسل من، نسل "باران"، متحورانه به خیابانها می آیند با علم بر اینکه شاید هرگز به خانه بازنگردند. پوست شهر خون گریه میکرد وقتی چشمان ندا را دید. پوست شهر نگاه نگرانش را بدرقه ی سهراب کرده بود وقتی در آنهمه شلوغی و دود قدمهای جوانش پروین را، " مادر ستمدیده اش " را جا گذاشت. اندوه عمیقی درون پوست شهر را میفشرد، فریاد میزد و با صدای بلند اشک میریخت، وقتی حنجره ها به گل مینشست، رنگ شقایق و ستاره ای در قلبی میشکفت و دریغا که جوانه ی نورسته ی آرزویی پرپر میشد. تن شرمگین شهر تبدار شد وقتی پدر امیر را برای تحویل بدن مثله شده ی جوان هنوز نبالیده اش فراخواندند. پوست دل مرده ی شهر فغان میکرد و ناله، آنگاه که میرغضبان عدالت را به مسلخ فرستادند و سپس به دار آویختند.

من اینروزها در نگاه غمگین پوست شهر شعله های خشم و کینه و نفرت را میبینم که زبانه میکشد. نگاهی که بارقه ی امید را در دل من و ما شعله ور میسازد و ترس را دل فرومایگان سیه اندیش.

آه رخشان جان! تو مادری و میفهمی غم دوری و ضجر بیخبری از فرزند جنون آورست و طاقت فرسا. تو مادری و میدانی که شب سحر نمیشود برای مادری که در بیم و امید زنده بودن یا نبودن طفلش دست و پا میزند. زندگی ندارد مادری که نمیداند نهال عمرش کجاست! در هولوکاست اوین یا ابوغریب کهریزک یا با تنی تکه شده در گنجه های مخوف سردخانه! تو مادری و میدانی که هیچ دردی سهمگین تر از این نیست برای یک مادر که بخواهد از خاک و مزار جگرگوشه اش یاد کند، که مجال آخرین وداع را از او بگیرند و حتی نتواند بر گور عزیزش شیون کند. تو مادری و آنها هم حتما مادر دارند و همسر و فرزند! اما عجب بازی بیرحم نابرابریست که تو این همه درد را، اینهمه رنج را با گوشت و پوست و استخوان، با ذره ذره ی وجودت لمس میکنی و آنها نه!

رخشان بنی اعتماد عزیز از کجا بگویم که گویی رنجنامه ی این سرزمین را پایانی نیست. ما پیش چشمهای منفعت طلب دنیا کشته میشویم و بیش از پیش پی میبریم به عبث بودن شعارهای انسانی و مترسک حقوق بشر. اینروزها هیچ ارزانتر از جان هموطنانم نیست که بی بهانه هم سینه ی خاک میشوند و هیچ مدعی جان آدمی نیست که قد علم کند بر علیه اینهمه ظلم و پاسخگویی بخواهد بر این همه جنایت . افسوس و صد افسوس که اینروزها بهای نفت و گاز به قیمت سکوت بر جان گرانمایه ی آدمی می ارزد.

تفو بر تو ای چرخ گردان تفو ...

samedi 25 juillet 2009

داستانک

منو از پیچ کوچه دیده دستهاشو که از بازی تو خاک و خل این کوچه ی باریک کثیف شده باز کرده و میدوه سمت من. بازهم از کار خبری نیست مث هر دفعه ی دیگه که بهردری زدم تو این شهر واسه یه لقمه نون و باز بیفایده . حتی کلفتی هم پارتی میخواد!

با تمام وجود بغلش میکنم و دستهای کوچیکو ترک خوردشو تو دستای سردم گرم میکنم -مامان نگفتم انقد تو خاک غلت نزن مریض میشیا تو این سرما- چشمای گرد و مشکیشو گردتر میکنه, با شیطنت شیرینی میخنده و چال لپهاش فرو میره ... دلم از درد فشرده میشه.

قدمهامو اندازه ی قدمهای کوچولوش برمیدارم آروم آروم , برعکس همیشه که اون پابه پای من میدوید و من به دنبال خودم میکشیدمش. میریم بسمت خونه, دم در پسرمو بغل میزنم تاسریع بریم تو اتاقمون و نگاهم با صابخونه تلاقی نکنه. حیاط شلوغه و همه ی مستاجرا تو حیاطن, صدای لخ لخ دمپایی صابخونه میاد از پشت سر اما قبل از اینکه دهن باز کنه من پریدم تو اتاق . غرولندها و تهدیدهاشو میشنوم ولی گوش نمیدم که چی میگه. ذهنم مشغول تصمیمیه که گرفتم ...

تردید باز میفته به جونم وقتی به پسرم نگاه میکنم ولی سریع خودمو قانع میکنم که واسه خاطر خودشه - بیا مامان واست ساندویچ خریده با اون شکلاتا که دوس داری- با ذوق میدوه سمت من و خودشو تو بغلم جا میده ... با موهای نرم و تابدارش بازی میکنم و اشک میدوه تو چشام। بغضمو بسختی قورت میدم, چشام و گلوم میسوزه - پسرم دیگه آقا شده, بزرگ شده, مرد شده! نگام میکنه و با غرور و لحن بچگانه دوتا دستاشو میبره بالا ده تا انگشتشو باز میکنه رو بمن و میگه من الان انقد بزلگم! بوسش میکنم و میگم آره مامانی الان ۴ سالته مرد شده پسر گلم!

دیگ رو میذارم و آب داغ میکنم .میبرم حمام پسرمو. زیر آب همونطور که تشت تشت رو سرش آب میریزم واسم شیرینی میکنه و صدای خنده های کودکانش میپیچه تو حمام . دلم میلرزه از خنده هاشو باز منصرف میشم از تصمیمم . دستام میلرزه وقتی موهاشو خشک میکنم, نگاش که میکنم لپای تپلش گل انداخته و با اون موهای حلقه ای مشکی و براق رو پیشونی شکل فرشته ها شده. سرمو با بیحالی تکیه میدم به دیوار اتاق . پسرمو میگیرم بغلم, انقد محکم که میخوام تو وجود خودم ذوبش کنم .صدای نفسهاش آروم و مرتب رو سینه م موج میخوره, موهاشو بو میکنم دستای کوچیکشو میگیرم و باز میببوسم و باز اشک تا ته گلومو میسوزونه.

هوا تاریکی لباسهای خوشگلشو تنش میکنم و میپرسه مامان داریم میریم مهمونی؟ ... لبخند تلخی میزنم و سرشو فشار میدم به سینم تا نبینه اشکهایی رو که دیگه نمیتونم مهار کنم. تا سر کوچه برسیم یه قرن میگذره و باز هم مرددم ... پاهام سسته و به سختی قدمام میره جلو . پسرم ساکته و هیچی نمیگه. با سکوتش منو میترسونه ! دوست دارم شیطنت کنه بهانه بگیره گریه کنه بچگی کنه عصبانیم کنه ... اما تو سکوت فقط دست منو محکم گرفته و حتی جواب سوالامو با آره نه میده.

یه لحظه آرزو میکنم کاش ماشینی نباشه به مسیر ما بخوره ! کاش بتول خانم نیاد ... معرف ما به همون خانواده که میرن فرنگ, که بچه شون نمیشه و قول دادن به بتول خانم کلفتشون, که کم نذارن واسه پسر من, که هرلحظه بیشتر خودشو بمن میچسبونه و هی تردید منم بیشتر میشه

ازون سر خیابون صدای بتول خانومو میشنوم که کنار یه ماشین بالا شهری ایستاده. دلم میریزه و میبینم که تمام شد! نمیدونم چرا فکر میکردم این لحظه نخواهد رسید. چرا البته میدونستم. اما تا آخرین لحظه امیدوار بودم یه چیزی پیش بیاد که نشه . که بگم من خواستم و نشد. احساس میکنم راه نفسم بند اومده. ناخودآگاه چند قدم عقب میرم و میخوام برگردم. میخوام با پسرم پسر خودم برگردم خونه. بتول خانم انگار متوجه میشه. درد و پشیمونی رو میخونه تو چشام. بلندتر صدام میکنه. لحنش اینبار آمرانه ست . به ماشین اشاره میکنه و این یعنی پایان.

از تو کیفم عروسک و شکلاتای مورد علاقه ی پسرمو در میارم و میدم دستش. با اکراه ازم میگیره و پرسشگرانه نگام میکنه. میبرمش اون سمت خیابون. دستشو میدم دست بتول خانوم - مامان جون با بتول خانم برو تو ماشین منم زود میام- بغضم میگیره و نمیتونم به داستان پردازیم ادامه بدم ... باقیشو تو دلم میگم که واقعیته که چقد دوسش دارم که چقد خوشبختیشو میخوام که من مادر نالایقی نیستم که مجبورم که ... برای بار آخر بغلش میکنم و قبل اینکه صدای هق هق ام فضا رو پر کنه پا میذارم با قدمای تند به رفتن.

از پشت سر صداشو میشنوم که مظلوم شده و به بتول خانوم میگه نمیام! الان مامانم برمیگرده ... قدمهامو بازم تندتر میکنم و صدای گریه اش میپیچه تو گوشم. میخوام برگردم و دستشو بگیرم بریم خونه ... اما باز بخودم نهیب میزنم و پشت دیوار کمین میکنم ولی باز صدای گریه اش امانمو میبره که میگه مامان بخدا دیگه تو خاک بازی نمیکنم, مامان قول میدم, مامان ...

با چشمای تار از اشک دور شدن پسرمو برای همیشه میبینم ...

vendredi 24 juillet 2009

وقتی فلانی باورش شد ۲۴ میلیون رای دارد!


جریان از آنجا شروع شد که احمدی نژاد به نیویورک سفر کرد! از آنجا که بلاد آمریکا بسیار کفرآور میباشد در نتیجه هاله ای دور سر او را فرا گرفت تا مبادا به تقدس وی خدشه ای وارد شود.
هاله همیشه با ا.ن ماند و بزرگ و بزرگتر شد. تا آنجا که در عراق به هاله ی نورانیش حسادت ورزیدند و قصد ربودن این نخبه ی نورمند را کردند. اما بازهم هاله جان به دادش رسید و این عملیات ناکام ماند.
هر چه هاله بزرگتر و پرنورتر میشد دایره ی توهمات ا.ن هم پررنگتر میگشت. این روند ادامه داشت تا روز ۲۲ خرداد ۸۸ و انتخابات ریاست جمهوری که به اوج خود رسید. محمود کوچک تنها توانست دو رای را بخود اختصاص دهد یک رای را که خودش داده بود و دیگری را بابا خامنه ای
اما به برکت حضور هاله و تاکید بابا سیدلی آنهمه رای سبز کشک و یک دفعه برای دومین مرتبه و اینبار در عرض ۵ ساعت بسرعتی برق آسا ا.ن از صندوق ها بیرون کشیده شد و با بوی تعفنش حال ایران را دگرگون کرد و سبزهای ناز را پژمرد.
ا.ن خوشحال از نتیجه ی انتصابات در حالیکه روبروی آیینه قربان صدقه ی خودش میرفت و از باری تعالی میخواست که سر تعظیم فرود آورد که همچون بنده ای چو او دارد و در همین حین هم با هاله اش ور میرفت دچار حس خود شیفتگی مزمن شد و با خود گفت:
من که با مهدی جان در ارتباط تنگاتنگ هستم و مرتب از چاه جمکران به من ایمیل میدهد قربان صدقه ی اینهمه زرنگی و هوشمندی من میرود و هوای مرا دارد. تازه خودش گفته که اولین نفر از چپ من پشت سرش ایستاده ام! تازه ترش هم نه چک زدیم نه چانه ۲۴ میلیون آمد تو صندوق!
همینطور که در افکارش غوطه میخورد و هی به زوایای پنهان باحالیسم خودش پی تر میبرد ناگهان دندانهایش تیز از دوطرف دهانش بیرون زد و خون چکید و در اندک فضای چشمانش جینگی برق زد!
اینجا بود که رفیق شفیق و رابطش با کشورهای غرب را رو کرد. یک سور به خر زد و طی عملیات ضربتی خیلی شیک و تو دل برو مشایی را گذاشت کنار جگرش و هرچه بقیه سر و صدا کردند مثلا که چیزی نشنید.
دراین هنگام بود که بابا سیدلی برآشفت و گفت پسره ی قدر نشناس پیش قاضی و جینگولک بازی؟!
مگر یادت نیست که گفتم مشایی را انتخاب کن تا سر و صدا شود و بعد که من حکم عزلش را دادم تو بی چون و چرا میگویی چشم! تا همگان بدانند که حرف مقام معظم له و لورده همیشه و برای هرکس قابل اجراست! پس این قرتی بازیها از چه روی است؟
ا.ن مقادیری دماغش را با صدای بسیار بالا کشید و چشمان ریزش را ریزتر کرد و چینی به پیشانی انداخت و من من کرد و گفت: اصلا اگر راست میگویی تو خودت ۲۴ میلیون رای بیاور تا من بازهم حرف ترا گوش دهم.
دراین هنگام خر با دست راستکیش حقه ی تریاک را بسمت محمود پرتاب کرد و درست به وسط هاله ی ا.ن خورد و جرینگی آنرا شکست ... ا.ن باقیمانده ی هاله را از روی زمین جمع کرد و دید که بابا سیدخر خیلی خشمناک است.
ناگهان سیدمجتبی وارد شد و آمد که ا.ن را بگیرد و کتک مفصلی بزند اما محمود پا به فرار گذاشت و تا این ساعت که من مشغول نوشتن هستم هنوز ا.ن بدو کره خر بدو ...
شخصیتها :
خر: خامنه ای رهبر
ا.ن : احمدی نژاد
کره خر: مجتبی خامنه ای

mercredi 22 juillet 2009

آقای خامنه ای ! ماندن به چه قیمتی؟(نامه ای سرگشاده به خامنه ای)

تو را چه سود از باغ و درخت

که با یاس ها

به داس سخن گفته ای؟

از کجا شروع کنم که ما را به آغاز این داستان ببرد؟

از دهه ی شصتی که تو رییس جمهورش بودی؟ ازقتل عام و تیرباران بگویم یا از اعدامهای گروهی هزاران دگرانديش، از گورهای دسته جمعی بی سنگ و بی گل، بی نام و نشان یا از خانواده هاشان که تمام آن سالها حقوقشان نادیده گرفته شد و دم نزدند که مبادا از دستشان بگیرید همان تکه زمینی را که باور داشتند عزیزشان را در بر دارد! که گرفتید و ویران کردید خاوران را، که حرمت مرده را هم نگاه نداشتید، اما ندانستید که خاوران قطعه ای زنده از پيکر زخم خورده ی تاريخ معاصر ماست که به ضرب بلدوزر نابود نمیشود. راستی یادت هست؟ تابستان ۶۷ را میگویم. حتما هست چون آنروزها هم فتوای جنون آمیز تو بود که اینچنین آذين تاريخی خونين و ننگين شد. آه! دهه ی شصت ... میدانی خامنه ای! من هم متولد همان دهه هستم! یکی از نهالهایی که جای گورهای زیر و رو شده کاشتید.

هرچند در کارنامه ی پلیدت ترور میکونوس و آمیا هم هست و از خونخواری هیچ کم نگذاشته ای، اما بگذار کمی از ۷۸ بگویم! ۱۸ تیری که ماندگار شد در تاریخ مبارزات مردمی که خسته بود از شلاق استبداد و برای نخستین بار پس از ۲۰ سال زبان به اعتراض گشود و به خیابان آمد. اما باز هم کشتار و اینبار دانشجوهای میهنم.

هی سید! میدانی که هنوز مدال شکنجه هایت بر تن نخبگان مملکت به یادگار مانده تا برگ دیگری بر تاریخ افتخارات خصمانه ات بیفزاید! خودت بگو از کجا دیگر بگویم که هر برگش درد است و ظلم. از غروبهای خونین اوین، از عزت ابراهیم نژاد و اکبر محمدی که خون ایشان هم بر گردن تست یا از احمد باطبی و بهروز جاوید طهرانی، که بهترین سالهای عمرشان به گناهی ناکرده در زندانهای سیاه تو سوخت . راستی شعارهای تیر ماه ۷۸ را که یادت هست . "خامنه ای حیا کن سلطنتو رها کن" ... صد رحمت به آنروزها! هنوز ته مانده حیایی بود که اشکی بریزی ولو تمساح ... در این ده ساله شاگرد مکتب کدام بی آبرویی بودی که اینقدر وقیح شدی مرد! آه چه میگویم؟ تو خود استادی و اینروزها احمدی نژاد کنار دست تو دکترای وقاحت میدهد به رادانها و فیروز آبادیها

نمیدانم با تمام این احوال چه شد که باور کردیم ما هم دموکراسی شکسته بسته ای داریم و به این امید که مفسده حقیر ابلهانه از سرزمینمان رخت بربندد پای صندوقهای رای رفتیم. عجب روزهایی بود! روزهای سبز، روزهای زنده و دلخوشیهای ساده و زودگذر. تو شادی ما را برنتابیدی و ما شیادی تو را!

۲۲ خرداد ۸۸! باز هم خون و اینبار ردپای تو عجب پررنگست.یادت هست قبلتر گفته بودم که چشمت را باز کن . ببین و بشنو پیش از آن که مجبور شوی با صدای لرزان بگویی صدای انقلاب مان را شنیدی . میدانی ! آنوقتها حتی به ذهنمان خطور نمیکرد ما کجا و انقلاب کجا! فقط رایمان را خواسته بودیم و به جستجوی اعتماد گم شده مان به خیابان آمدیم. آرام و بیصدا با دستهای برافراشته! اما باور کن خودت خواستی که بغض ما بشکند و سکوتمان فریاد شود و فریادمان خون

از این روزها هم برایت بگویم؟ شاید حافظه ی تو آنقدر ابله است که زود فراموش میکند و باز از فاصله ی شبی به صبح مبرا میشوی و با تقوا! اما نه مبرایی و نه با تقوا! مانده ای که چه؟ هیچکس ترا نمیخواهد! تنها شدی پيرمرد! ارتجاع مرگ تو نزدیک است. بترس از شعله های خشم مردم ستمکش و داغدیده ی کوچه خیابانهای شهر که دیر یا زود ترا خواهد سوزاند. بترس از سکوتی که پاسخش را با خون دادی! بترس از آن همه سیاهچال که پر شده است از بهترین فرزندان این آب و خاک! بترس از خاکی که تاب نمی آورد در آغوش کشیدن اینهمه جوانی و اینهمه زندگی را.بترس که ما بیشماریم! بیبن! ما همه سهرابیم، ما همه ندا و ترانه، همه فرزند کاوه ایم. غریو شبهنگاممان را بشنو و شهامتمان را بیبن که ستودنیت ...

"چنین نماندست و چنین نیز نخواهد ماند" از عظمت هخامنش تا ذلالت پهلوی، افتخار نادر و اقتدار جمشید. شاید عبرت گرفتی از جنگ ننگ آور خودخواهان تاریخ به قیمت شرف وناموس و وطن. اما نه! تو ضحاک تر از آنی که درس بگیری. تو با خون وضوی جنایت میگیری وقتی که ما مرثیه میخوانیم برای فرزندان در خاک خفته ی فریدون.

گیرم تو راست میگویی و حق با تو است و ابلیس یارانت! ما خسیم و خاشاک، ما اغتشاشگریم. ما ندا را کشتیم و به دیدن چهره ی غرف در خونش چیزی به اسم وجدان نداشتیم که بیدار شود. ما مادر سهراب را داغدار کردیم و شرافتی نبود که تکانمان دهد. ما ایران را عزادار زیباترین فرزندان آفتاب کردیم و چون دلالان خون، مست از پیروزی سور عزای مردگان جوان را بر سفره نشستیم. ما اینروزها سلاحمان را به رخ مردم بی دفاع میکشیم. ما تیر میزنیم و باطوم و مهم نیست که درست پشت سرمان یکی را نقش بر زمین کرده باشیم و رد دلمه بسته ی خون باشد و فریاد و آه و ناله و بغض و کینه!

باشد! تو راست میگویی! اما تو را به ایمانی که نداری و از ما هم گرفتی، تو را به شرافتی که ندیدیم داشته باشی، تو را به وجدان که آنهم برایت غریبه است، تو را به ناچیز آبروی تن ناقصت که از آن دم زدی و نداری، تو را به هر آنچه داری قسم! تو خودت باور میکنی؟؟ ....


jeudi 16 juillet 2009

که درازست ره مقصد و من نوسفرم

داشتم فکر میکردم این هاشمی هم عجب موجود مرموزیست که تمام این۳۰ ساله اینقدر ناشناخته مانده . منکه ندیدم اینروزها هیچ سیاستمدار و اهل نظری بتواند از مضمون خطبه های فردای هاشمی تحلیل درست و با اطمینان ارائه دهد. هرکدام فرضیه میدادند، آنهم با چندین احتمال!

من بعنوان یک غیر کارشناس، که سیاست نمیداند وادعایی هم ندارد چشمم آب نمیخورد از این هاشمی، که بعد از سی سال پشت مردم در آید. مگر اینکه جانش به لب رسیده باشد از آقا مجتبی، یا تمام آتوهایی که دست این و آن دارد ندید گرفته باشد و مثلا بخواهد در این شلوغی خود رهبر و ولی شود که با این فرد، دور از ذهن نیست. ولی در این شرایط حساس تصور نمیکنم به این مفتی تریبون به هاشمی داده باشند تا از موسوی و مردم سبزش سخن براند و دفاع کند.

اگر هاشمی فردا به پشتیبانی جبهه ی سبز در آید چه بهتر برای او که فرصتی میشود برای جبران تمام این سالها که انگ خورد درست و نادرست، دزد شد و عالیجناب سرخ پوش و چه و چه ... اما اگر آمده باشد تا سنگ خامنه ای و نظام را به سینه بزند که هیچ.

میخواهم بگویم بهرحال ما چیزی برای از دست دادن نداریم. مهم این بود که ما سکوت سنگین ۳۰ ساله مان را شکستیم. با دست خالی رو در روی آنهایی ایستادیم که تا پیش از ۲۲ خرداد جرات نکرده بودیم حتی جواب تحقیرشان را هم بدهیم. ما تمام این سالهای سخت مطیع بودیم و انگار رضایت داده بودیم بر قضای ناگزیر گوسفند صفتی. حالا ترسمان ریخته و دست هامان در هم گره خورده . ما خون دادیم و هر قطره خون ریشه ی هزار جوانه ی سبز شد. مشتهای خشمگین را گره کرد و سکوت را فریاد .

حالا هم سبز نماد همه ی ماست. جدا از موسوی، سبز نماد جنبشیست که بغض دارد و کینه ی ۳۰ ساله . سبز، نه بزرگ به حکومتیست که تمام این سالهای خفقان جنایت کرد و کوچکترین اعتراض را در بطن خفه کرد. فقط و فقط به این دلیل که با هم نبودیم. اما این زمان فرق میکند. حالا ما همدیگر را پیدا کرده ایم و سبز رنگ اعترض است.اعتراض سه نسل داغ دیده که کنار هم ایستاده اند. اعتراض همه ی آنها که ۳۰ سال پیش ازین به دنبال جمهوری به خیابان آمدند، به دنبال آزادی و استقلال رفتند، اما دوباره دیکتاتوری نصیبشان شد با جنون لجام گسیخته ی قدرت،حبس، اعدام و گورهای دسته جمعی ... اینها مردمی هستند که خاوران دارند، خشم دارند، که آمده اند برای انتقام، که به روایت خودشان انقلابشان را دزدیدند، که رفقایشان را ، هم باورهاشان را دسته دسته سلاخی کردند. سبز اعتراض نسل ماست که آنروزها نبودیم یا اگر هم بودیم سنی نداشتیم.ما هرچند کم توقع تر از نسل پدر مادرهامان اما برنتابیدیم توهین غارتگران اعتماد را به شعورمان، که میخواستند رئیس جمهورشان را چهارسال دیگر هم به ما قالب کنند، تاب نیاوردیم به خون غنودن انسانهایی که از جنس ما بودند که تنها به جستجوی اعتماد گم شده شان با دستهای برافراشته اما خالی به خیابان آمدند، ساکت نماندیم از دیدن دستگیری وحشیانه ی بغل دستی که مثل من امید معصومانه اش را لگد مال شده می دید و هنوز انگشتانش جوهری بود. تمام اینروزهایی که دیدیم، کابوس شد و خشم و بغض و انتقام ...

میدانم همان که هنوز به ما نپیوسته فردا بلند میشود، که اگر امروز از دیدن صورت به خون نشسته ی ندا آه از نهادش بر نیاید فردا از شنیدن ضجه های مادر خونین دل سهراب بخود خواهد آمد.

من دقیق نمیدانم به کجا میرویم اما میدانم قدم اول را که سختترین هم بود خوب برداشته ایم ...

mercredi 15 juillet 2009

و ما ساده دل منتظر خبر خوش پروانه ها بودیم ...

صبح از خواب برمیخیزی و مطابق معمول این روزهای اخیر اولین کار که میکنی روشن کردن کامپیوتر است تا باز با ولع بیفتی به جان اخبارها و هی صورتت درهم تر شود از پیش ... هنوز داغمان تازه است، هنوز فریاد ندا نترس بمان در گوشمان به تلخی آونگ دارد، هنوز خاک سهراب گرم است، هنوز ضجه های سوزآور مادرش طنین دارد، هنوز در شوک جنازه های ناشناس پشته شده در انبار تره بار هستیم و تو میخوانی که بازهم این توپولوف لعنتی قاصد شوم مرگ شد. که این روسیه ی لعنتی ... آه! مگر میشود!

۱۶۸ نفر، ۱۶۸ انسان، زنده زنده در آتش سوختند و این یعنی ۱۶۸ خانواده که بعد از این زندگیشان نابود میشود در فقدان عزیزشان که رفت که سوخت که مرد.

بعد هرچه میخواهم بدبین نباشم و این سانحه را به حوادث اخیر مربوط ندانم نمیشود. یک حسی میگوید عمدی بوده. که چندان هم پربیراه نیست. این ضحاکهای سفاک عادت کرده اند که درخت عمر حکومتشان را آبیاری کنند از خون بهترین فرزندان ایران زمین.

شنیده ام امروز فردا زادروز نامبارک و نافرخنده ی خامنه ایست. بفرما آقای ولایت وقیح! اینهم کیک تولد. ۱۶۸ شمع، ۱۶۸ زندگی، ۱۶۸ آرزو که با دم شومت خاموششان کردی تا به ابد ...

mardi 14 juillet 2009

یکم

بعد یک وقتهایی شب، خیلی شب که تعدادشان کم هم نیست، که سرت را روی بالش میگذاری و غوطه میخوری در افکار و اخباری که از صبح دنبالت کرده، و آنقدر دردناک بوده که هر ثانیه اش را گریسته ای، همان لحظه که میرود تا چشمانت داغ و سرخ بسته شود، ناغافل سیل کلمات است که هجوم می آورد به مغزت و میشود شعر ... از همانها که کامیار سفارش داده بود. تو هی تند تند شعر را در ذهن خسته ات شکل میدهی و تکرار میکنی که مبادا یادت برود و تمام این فی البداهه گوییت که زاییده ی درد است و پریشانی، فراموش شود. تمام این وسواسها باین خاطر است که صبح هرچقدر به مغزت فشار می آوری تا مثل شب قبل مرتبش کنی نمیشود که نمیشود.

اینها را مینویسم تا یادم باشد اگر بازهم شبی نصف شبی استعدادی غلیان کرد و باز شعری مطلبی نثری چیزی آمد، به مقابله با پدیده ی حاد کالیبریسم مبادرت ورزم که ذوق هرازگاه شبانه ام دچار سرخوردگی مفرط رو به زوال نشود !!


اینهم از این :

افتاد بر خاک

سهراب بی باک

غلتیده در خون

صد خس و خاشاک

رفته به حجله

عروس وطن

آزاد و رها

با کفن بر تن

ندای ایران

پر شد در افلاک

برد آبرو از

این قوم ضحاک

مهدی و ناصر

اشکان و آسا

شهید سبز ه

یک جنبش پاک

سوغاتی دارد

مادر یعقوب

یک پیراهن ه

سبز خون آلود

حنجره ی تو

چه گل نشان است

رنگ شقایق

یا به از آن است

در سینه ی تو

شکفت ستاره

مام وطن شد

گریان دوباره

بر پیکرت زد

بنفش ه کبود

آسمان هم شد

تلخ و بغض آلود

بالهایمان را

هرچند شکستند

راه پرواز را

اما نبستند

هر قطره ی خون

هزار جوانه

ریشه زده سبز

تا بی کرانه

ایرانمان را

تا پس نگیریم

دیگر محالست

آرام نشینیم

lundi 13 juillet 2009

نامه ای به عرش

سلام خدا خان

کم پیدایی عزیز! خوبی ؟ از حال ما اگر بخواهی نه! خوب نیست. دلمان بدجور گرفته و بغض فروخورده ای راه گلویمان را بند آورده. کابوس از دست دادن یاران و نزدیکان رهایمان نمیکند، اشک در چشمهامان خیمه زده، با اینهمه امیدواریم هنوز. نمیدانم تو الان در کجا هستی اما لابد فرسنگها فاصله داریم. من ایرانم. نامش تابحال به گوشت خورده؟ حتما اینجور است. آخر اینروزها همه ی روزنامه ها و تلویزیونها از دلاوری جوانان سرزمین من و از بی آبرویی حاکمانش سخن میگویند.

من فکر میکنم خیلی بالا رفتی خدا جان. آنقدر که زمینیان را نه میبینی نه میشنوی! لابد تو هم ازینهمه جور به تنگ آمده ای. اینقدر که بی خیال شدی. آخر مگر میشود اینهمه جنایت و اینهمه ظلم را دیده باشی و سکوت کرده باشی ... که چگونه اینروزها سفتی باطوم را روی تنهای ترد و جوان ما امتحان میکنند، که چطور خواهران و برادرانم بیگناه و معصوم در خون خود میغلتند، که آسفالتهای شهر چه گلگون است و خیابانها گواهند بر هرآنچه میگویم، خدا دیدی پدران و مادران را که تا به ابد داغدار شدند و حتی نتوانستند آنطور که میخواهند با عزیزشان وداع کنند، خانواده هایی که نگران و سرگردان بازداشتگاهها و تمام سردخانه های کشور را زیر پا مینهند در جستجوی جگرگوشه شان. خیلی درد دارد خدا. میفهمی؟ کمرت خم میشود یک شبه موهایت میشود مثل برف . درد از دست دادن فرزند، برادر، خواهر، پدر، مادر آنهم بیگناه خیلی سنگین است. درد بیخبری هم خیلی تلخ است . شاید اینها را ندانی، بس که تنهایی.

راستی خدا! ندا را چی ؟ میخواهی بگویی ندایمان را هم ندیدی؟ سی ان ان، اورونیوز تمام شبکه های خبری دنیا صورت خون گرفته ی ندا را نشان داد، همه دیدند و با ما گریستند. آنوقت تو که اینهمه خدایی ندیدی؟

ما که چیز زیادی هم نمیخواهیم. پس کجایی خدا؟ نکند روسیه تو را هم فریب داده باشد و سرت گرم معاملات نفتیست؟ منهم ساده ام ها ... اینروزها حقوق بشر و جان انسان کیلویی چند؟

خدا بیا نزدیکتر، شاید صدایمان بتو برسد. ما تمام این شبها دردمند و بلند همه یکصدا فریادت میکنیم اما جواب نمیدهی. ضجه های دلخراش مادر سهراب بر گور فرزندش را شنیدی؟ هرکه شنید دلش به درد آمد و اشک امانش را برید.صدای گریه ی مادران، صدای در خود شکستن پدران، صدای ناله ی دربندان ... آنها را چه؟ نه! نمیشنوی که اگر میشنیدی تاب نمی آوردی !

میدانی خدا جان! تو که غریبه نیستی. من اینروزها به خیلی چیزها شک کرده ام. حتی به تو! آنقدر که ته مانده ی ایمانم را هم بالا آوردم.

اصلا میدانی خدا! همیشه فکر میکردم تو خالق مایی، اما دارم به یقین میرسم که ما خالق توییم...

dimanche 12 juillet 2009

زيراكه مردگان اين سال. عاشق ترين زندگان بوده اند*

دوست دارم از خواب بیدار شوم و ببینم کابوس بوده تمام این روزها و شبهایی که گذشت در ترس و اضطراب فردا چه میشود. دوست داشتم نگاه ندا آنهمه بیگناه آنهمه دلخراش هرگز در ذهنم ابدی نمیشد و آشنایی من با ندا جور دیگری صورت میگرفت مثلا در ادد لیست یک آشنا وقتیکه در صفحه های فیس بوک نام دوستان قدیم را سرچ میکردم. دوست داشتم سهراب اعرابی همانقدر سرشار از زندگی به دوربین عکاسی لبخند میزد و تولد ۲۰ سالگی را جشن میگرفت. دوست داشتم اشکان سهرابی به قولش وفا میکرد و خواهر و مادرش را هرگز تا به همیشه چشم انتظار نمیگذاشت و به خانه باز میگشت . دوست داشتم ناصر امیرنژاد اکنون در یاسوج کنار خانواده خستگی سال تحصیلی را از تن به در میکرد. دوست داشتم در کرمانشاه مادر کیانوش آسا از سر شادی هلهله ی دامادی سر میکرد نه هلهله ی سوگواری. دوست داشتم شلر خضری، دوست داشتم مصطفی غنیان، دوست داشتم مبینا احترامی، فاطمه براتی، مهدی کرمی، کسری شرفی، ندا اسدی، کامبیز شعاعی و همه ی آنها که رفتند، مانده بودند و من فقط دوست داشتم و آرزو میکردم که کاش بهای آزادی اینهمه سنگین نبود و سرزمینم اینهمه غمگین سیاه پوش نمیشد.

درسهایم تلنبار شده . شیر سر میرود و گاز را به گند میکشد، قبض امتحان مهلتش رو به اتمام است و هنوزپرداخت نشده و هزار کار دیگر که عقب میماند و حسش نیست. نه دیگر چای لیوانی کنار پنجره خوردنم می آید، نه تحلیل تخمی غیر کارشناسانه، نه کافه نشینی های بعد از ظهر و نه نسکافه های تلخ دونفره ... اینروزها که عجیب سخت میگذرد و سنگین انگار تمام دنیا در چهارگوش کامپیوتر خلاصه میشود و اخباری که یکی بعد از دیگری بدستت میرسد و شر میشود. دوست دارم بنشینم و یک رمان قطور دخترانه بگیرم دستم و سراغ اخبار نروم و فکر کنم همه چیز همه جا امن و امان است، اما مگر میشود خود را فریب داد وقتیکه هست و آنهم اینقدر ناعادلانه! مگر تصویر ندیده ی مادران و پدرانی که تا آخر عمر داغدار عزیزشان هستند، که بعد ازین زندگی نخواهند داشت، لحظه ای حصار چشمانم را ترک میکند؟ مگر یادم میرود که اینها هم پدرانی هستند و مادرانی از نسل مادر و پدرمن ! نسلی که به روایت خودشان سوختند در هیاهوی انقلاب و تلف شد جوانیشان در بلوای جنگ، که به سختی فرزندشان را به دندان کشیدند زیر خمپاره و موشک، در سخت ترین شرایط قحطی و تحریم بچه بزرگ کردند، با هر صدای آژیر حایل شدند که مبادا کمترین گزندی به فرزندشان وارد آید و افسوس ندانستند که یکروز گرم آخر بهار یا اوایل تابستان چه مفت و آسان در زمانی کمتر از یک دقیقه نوگل های امید و آرزوشان پرپر میشود و ثمره ی زندگیشان این چنین مظلومانه به خاک می افتد و تمام میشود.

كلي خشم و عصبانيت ، كلي بغض و اندوه مانده در دلمان.ما با نگاه نا باور فاجعه را تاب آورديم.من میدانم و ایمان دارم که یکروز اینها که بیرحمانه جوانانمان را سلاخی میکنند تقاص خواهند داد. تمامی آنها که آرام و بیصدا به خاک سپرده شدند سرشار بودند از شورو اشتیاق به زندگی و خاک سرزمین من تاب نمی آورد دفن اینهمه جوانی را، اینهمه شوق را و دفن اینهمه زندگی را ...

*(احمد شاملو)

vendredi 10 juillet 2009

باغبان اما، هیچ در فکر درختان نیست ... خود باغبان شدیم

دیروز شروع آخری بود، شروع احتمال! ما از دیروز کمی حالمان بهتر است. هرچند پر هستیم از التهاب برای خواهران و برادرانمان که دستگیر شدند. همدردیم با تمام آنها که دل نگران چشمهاشان به در خشک شد و عزیزشان بازنگشت. که دیشب و دیشبها تمام مدت پلک برهم نگذاشتند بس که ازین بازداشتگاه به آن یکی رفتند، توهین و تحقیر شدند و آخر سر جوابی نشنیدند. هم بغضیم با تمام آنها که یک روز گرم خرداد یا شاید تیر به کسی که خیلی دوستش میداشتند خدانگهدار گفته بودند بی آنکه بدانند این خداحافظ آخرشان است.

ما نترسیدیم وقتی که از پشت‌بامها کلاشینکف میبارید و از خیابان باتوم. وقتی که تنفس میان ابر دود و گاز گم میشد، وقتیکه سبز را کبود میکردند و بنفش، یا سرخ میشد برای همیشه و جان جوانی که تمام میشد پیش چشمهای ناباور ... و همان لحظه تمام کانال‌های تلویزیون ضرغامی لرل هاردی نشان می‌داد.

یادمان نمیرود. حتی اگر بدعت گزاران سبز ما را یادشان نیست، سبزیم و امیدوار هنوز. دوست ندارم بشنوم که جنبش بي رهبر ره به جايي نخواهد برد. ما دست در دست باهم به خیابان رفتیم بی بیانیه. ما نترسیدیم چون همه با هم بودیم ، ثانیه به ثانیه تعدادمان بیشمارتر میشد بی آنکه کسی از ما آمدن را خواسته باشد. ما مدتیست که فهمیدیم غیر از خودمان دلمان به هیچکس گرم نباشد.

من بی آنکه تحلیل بدانم و سیاست، دیدم که اینروزها ما خود رهبر بودیم، ما ریشه دواندیم مقاومش کردیم. ما اینروزها خود باغبان شدیم

jeudi 9 juillet 2009

قصه‌های خوب برای خس و خاشاک های خوب


قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب ... چند کلمه ای برای بچه‌ها و بزرگترها ... ظهر گرمای تابستانهای کودکی و کتابی که از دست نمی افتاد.

مهدی آذریزدی سهم زیادی در کتابخوان کردن خیلی از ما دارد.

یادت گرامی مرد قصه های شیرین کودکی ...

mercredi 8 juillet 2009

فردا بسوی آزادی ...

از همان ۲۲ خرداد تمام شد. دیگر هيچ چيز مثل سابق نخواهد بود. ما تا به امروز فقط به جلو حرکت کرده ایم و این جلو یعنی همان آزادی. بارها و بارها نا امید شدیم، ترسیدیم، بهت زده شدیم ازین همه خونی که ندیده بودیم و در اندک زمان قدرت هضمش را هم نداشتیم. ازین همه آدم که مردند پیش رویمان و ما حتی نتوانستیم آنطور که میخواهیم گریه کنیم برای تمام آرزوهاشان که دفن شد، برای جوانیشان که اینهمه همسن ما بودند، برای تمام روزهایی که هنوز باید زندگی میکردند، برای خنده هایی که هنوز میشد سر بدهند از ته دل ... برای آنها که سبز بودند و سرخ رفتند، که سبزیشان هرگز فراموشمان نخواهد شد ... دل ما خیلی گرفته است! اما با همه ی اینها جا نزدیم.

ما هستیم هنوز. نسلی که لالایی کودکیش "دشمن بداند ما موج خروشانیم " باشد حق دارد نترسد به این سادگیها از باطوم از تیر و تفنگ از تهدید از توبیخ ... حتی نترسد از ترسی که هر از گاه و شاید بارها بسراغش آمد.

ما یادمان هست هر روز صبح که برمیخیزیم عزیزانمان را در سلولهای انفرادی تنگ بی پنجره. ما حواسمان هست به تمام دختران و پسران سرزمینمان که اینروزها تنشان آماج مشت و لگدهای خصمانه است. ما ظلمتان را فراموش نمیکنیم. دنیا فراموش نمیکند. اصلا مگر حافظه ی تاریخی بشر را میشود پاک کرد؟

ما دیگر حتی کاری به مجوز میرحسین هم نداریم. مجوز ما تمام خونهاییست که نه فقط اینروزها که این ۳۰ سال دادیم. مجوز ما تمام دربندان ما هستند که محکومند به دوری از زن و فرزند از مادر و پدر.که تلف میشود جوانیشان اینهمه بیهوده، که میسوزد آمال هاشان بهمین سادگی، که سفید میشود موهاشان در آنهمه سیاهی ... که تنها جرمشان آزادی خواهیست.

حالا هم به سندیت همین مجوز فردا بازهم دست در دست به خیابان میرویم . نه فقط تهران که تمام ایران که تمام دنیا که هر ایرانی ... پیش از آنکه خرداد هم گم شود میان آنهمه درس و کار. میان روال عادی زندگی. پیش از آنکه دوباره عادت کنیم به کتک خوردنی که فقط نوعش مهم بود، پیش از آنکه تمام شویم میان یاس و ترس، خردادمان را در ۱۸ تیر پررنگ کنیم به خاطر خونی که قول دادیم پس میگیریم، بخاطر همه آنها که رفتند، بخاطر تمام آنها که بعد ازین میروند، که نمیترسند، که فریاد میزنند، که بهای آزادی را میدانند ...

mercredi 1 juillet 2009

خدا خوابی ؟ نمی بینی؟

خدا خوابی؟ نمی بینی؟
که با نامت، جوانانت
به سان برگ می ریزند
به دامان سیاه مرگ می ریزند

خدا خوابی؟ نمی بینی؟
و شاید آنچنان فرتوت و پیر و سرد و سنگینی
که دیگر هیچ دریایی به اعجازت پلشتی را نمی بلعد
و هیچ آتش به دست تو گلستانی نمیگردد

خدا خوابی؟ نمی بینی؟
و شاید بس که خودبینی
گمان کردی
که چون دیگر شریکی همچو فرعون روی خاکت نیست
و در دستان جلادان کتاب توست
کنون هنگام خواب توست.

خدا برخیز، بشکن آن سکوت مرگبار سالیانت را
ببین فرمان تو عرش تو را با بوی خون تازه آکنده
بر آن دشنه که در پهلوی یارانم فرو رفته کسی نام تو را کنده

خدا بشنو شباهنگام
که می خواند تو را بر بام
گلوی داغدار و تنگ یک مادر
به خون غلتیده فرزندش ز پا تا سر
و ماوایش بجز الله اکبر نیست
بگو گوش تو هم کر نیست

خدا خوابی ؟ نمی بینی؟
که داغ یاد تو دارد به پیشانی
کسی که داغ را بر سینه ی یاران نهاده
ای خدا یک جمله ی ساده!
که قرن ما سکوتت را نمی بخشد


تمام شد، اما نه برای ما! که برای آنها

میگوید دیدی شورای نگهبان تائید نکرد؟ خب گور پدرش تائيد كرد يا نكرد. اصلا اگر غیر ازین میشد عجیب بود. ما توی تمام این سالها عادت کرده ایم به این قانون شکنیهای قانونی حکومت. ما توی تمام این سالها فهمیدیم که باید فقط و فقط دلمان به خودمان گرم باشد، که منتظر هيچ مجوزی هم نمانیم، که تنها ما پشت هم ایستاده ایم تا آخر. اگر غیر ازین بود که همه ی اینروزها خود را به خیابانهای شهر نمیسپردیم. خیابانهایی که تا دنیا دنیاست گواه نبرد نابرابر و دلیرانه ی ما خواهد ماند. ما خوب میدانستیم که هيچ شورایی ازین حکومت هرگز به پشتیبانی ما نخواهد آمد. از همان ۲۲ خرداد مطمئن تر هم شدیم. بهمین خاطر بود که به اتکای همبستگیمان به خیابان آمدیم ، نترسیدیم ، کتک خوردیم ، دستگیر شدیم ، خون دادیم ، مردیم.

حالا هم راه بازگشتی نیست. ديگر دير است براي جا زدن . خیلی دیر! اگر كوتاه بياييم خدا مي داند چه بلايي مي آورند سر موسوی و کروبی ،سر زنداني ها ، روشنفكر ها . اینها که حرمت مرده هم نگه نداشتند چه رسد به زنده ها ... بعد از اين مي كشند بي آن كه بفهميم ، زنداني مي كنند ، بي آن كه بشنويم . باید ادامه دهیم. خواب راحت دیگر نخواهد دید این حکومت.
من نمیخواهم بشنوم که دیگر تمام شد. تمام شد، اما نه برای ما! که برای خامنه ای، که برای این حکومت. برای ما که خرداد تمام نمیشود. برای ما خرداد شروعی سبز شد. شروعی که حالا حالا ها مانده تا پایانش.

اين روزها و اين خيابان ها که دیگر تمام نمي شود . من يادم نمي رود . من تا آخر دنيا يادم نمي رود اینهمه شور، به وسعت تمام تهران ، اين همه سبز ، به وسعت تمام ایران ... اين همه اميدوار .
من تا آخر دنیا الله اکبر های خسته و خشمگین را فراموش نمیکنم. من تا آخر دنيا فرياد « ندا نترس » را يادم نمي رود . فرياد آدم هايي كه باور نمي كردند يكي جلوي چشم شان ، اين همه بيهوده بميرد ، تمام شود . من يادم نمي رود خيابان ها را اين همه وحشت زده . يادم نمي رود ما را اين همه بي پناه ، اين همه بي دفاع ، اين همه حتي از ترس فرياد نزده .
بعد از اين خرداد ها آبستن اتفاق هاي بزرگند . خرداد ها همیشه تکرار خواهند شد. بعد از اين سال ها ، هر روزش خرداد است.