من
دختر قشنگی بودم . اینرا همه میگفتند. حتی مادر بهروز با نگاه های
خریدارانه اش آن بعد از ظهر تابستان اینرا بمن فهمانده بود . ظرافت های
زنانه ای هم داشتم که چشم مردان را به سویم بر می گرداند . بهروز اما
قشنگ نبود . مرد رویاهایم نبود اما جذابیت های مردانه ای داشت ! من بی آن
که بفهمم چه می گوید ، سر تکان میدهم تایید میکنم و صدایش موج میاندازد در
گوشم و دلم می خواهد تا آخر دنیا هی بگویدو بگوید و آن بعد از ظهر کش
بیاید که نمی آید . که همه چیز آنقدر زود تمام میشود که باور نمیکنم زندگی
من بوده! مثل چای شیرینی که تمام شده و مانده تلخی تفاله ها! انگار که رمان
عاشقانه ایست که خوانده ام و بهروز و من خوشبخت شده ایم و دنیا به کاممان
گشته! بعد به ستاره حسادت کرده ام که این همه خوشبخت است و هیچ وقت هم
عاشق نبود.
تابستان سال ۶۴ است و مرا برای بهروز خواستگاری کرده
اند. بهار سرخوشانه میخندد و من با لباس بلند سفید آماده ام بنشینم کنار
بهروز. که هر روز با صدایش از خواب بیدار شوم و هر شب به خواب روم ، گرمای
عشق را زیر پوست تنم حس می کنم ... لپهایم گل انداخته و بی هوا بر می گردم و
چشم در چشمهای بهار میدوزم : بهار! چه صدای قشنگی داشت . ای کاش می شنیدی !
بهار می خندد . موهایم را می گیرد و با یک تکه روبان سفید می بندد ...
همان شب ، با موهای بافته و چند تار سفید خیره می شوم به چشم های دختر توی
آینه که عاشق بود و خوشبخت هم نیست. که تمام آرزوهایش یک شبه خراب می شود و
جایش را چشم های مشکی بهروز می گیرد.
بهار! ما زیاد ساده گرفته بودیم
...