jeudi 15 novembre 2012

ساده بودیم و سخت بر ما رفت


سال ۶۴ است ... تابستان ۶۴. ۱۹ سال دارم ... تازه دیپلم گرفته ام و من را برای بهروز خواستگاری کرده اند.
حس تازه ای دارم . من می توانم یک زن باشم ! یک مادر! یک همسر! انگار شوخی دخترانه ایست تا من و بهار بنشینیم توی اتاق خواب من کنار پنجره که باز است و آفتاب خوشایندی پهن شده روی گلهای فرش قرمز . بهار که موهایم را میبافد و میخندد ریز ... پشت سر مادر بهروز حرف میزنیم و سرخوشانه میخندیم
بهار عجله دارد که زودتر کارش را تمام کند و مرا بفرستد کنار مهمانها! من گوش سپرده ام به صداهایی که می آید و از همه پررنگتر در گوشم طنین صدای بهروز است که مرا عاشق میکند.
من دختر قشنگی بودم . اینرا همه میگفتند. حتی مادر بهروز با نگاه های خریدارانه اش آن بعد از ظهر تابستان اینرا بمن فهمانده بود . ظرافت های زنانه ای هم داشتم که چشم مردان را به سویم بر می گرداند . بهروز اما قشنگ نبود . مرد رویاهایم نبود اما جذابیت های مردانه ای داشت ! من بی آن که بفهمم چه می گوید ، سر تکان میدهم تایید میکنم و صدایش موج میاندازد در گوشم و دلم می خواهد تا آخر دنیا هی بگویدو بگوید و آن بعد از ظهر کش بیاید که نمی آید . که همه چیز آنقدر زود تمام میشود که باور نمیکنم زندگی من بوده! مثل چای شیرینی که تمام شده و مانده تلخی تفاله ها! انگار که رمان عاشقانه ایست که خوانده ام و بهروز و من خوشبخت شده ایم و دنیا به کاممان گشته! بعد به ستاره حسادت کرده ام که این همه خوشبخت است و هیچ وقت هم عاشق نبود.


تابستان سال ۶۴ است و مرا برای بهروز خواستگاری کرده اند. بهار سرخوشانه میخندد و من با لباس بلند سفید آماده ام بنشینم کنار بهروز. که هر روز با صدایش از خواب بیدار شوم و هر شب به خواب روم ، گرمای عشق را زیر پوست تنم حس می کنم ... لپهایم گل انداخته و بی هوا بر می گردم و چشم در چشمهای بهار میدوزم : بهار! چه صدای قشنگی داشت . ای کاش می شنیدی ! بهار می خندد . موهایم را می گیرد و با یک تکه روبان سفید می بندد ... همان شب ، با موهای بافته و چند تار سفید خیره می شوم به چشم های دختر توی آینه که عاشق بود و خوشبخت هم نیست. که تمام آرزوهایش یک شبه خراب می شود و جایش را چشم های مشکی بهروز می گیرد.


بهار! ما زیاد ساده گرفته بودیم

...