mardi 2 octobre 2012

حرف از جنگ که میشود میلرزد دلم. برمیگردم به خاطرات روزهای دور. به کودکی آمیخته با شبهای موشک باران، پنجره های ضربدری، پناهگاه و گونیهای پر از شن .کاروان پیکرهای نیمه تمام شهدا که ادامه داشت تا سالها ... شهید بود و مفقودالاثر و اسیر.جانباز و شیمیایی . داغ بود که ماند بر دل مردم این خاک.

جنگ که شروع شود فقط ویرانی است. بمبها که ببارند سیاه میشود آسمان و آخ که اگر بدانی چه ترسی دارد. می غرد و ویران میکند مرا ،تو را و مردم این شهر را که دوستشان دارم. شهری که خاطرات سالهای دور و نزدیک من است.

آخر من چه کار اورانیوم غنی شده دارم و بیانیه های این و آن ؟ من منطق خودم را دارم و در این منطق زندگی مقدس است! جان انسانها ارزش دارد. باید از مرگ گریخت. باید از جنگ فرار کرد. باید همین یاقیمانده ی سقف آرامش را چسبید. باید دلخوش کرد به سلامت پدر و برادر و عمو.

نه! من سنگدل نیستم! خودخواه هم نیستم. من فقط میدانم و معتقدم هیچ بمب ویرانگری آباد نکرده و نمیکند. مگر میشود هواپیما تا پشت بام خانه پایین بیاید و ترس نیاورد؟ مگر میشود روشنی را نظاره کرد در روزهای پر از وحشت با آسمانهای سیاه؟

من به عنوان یک ایرانی حق دارم مخالفت خود را با جنگ اعلام کنم.حتی اگر نرسد به گوش هیچکس و حتی اگر دولتمردان کار خویش را بکنند و نظر من و مردم تاثیری نداشته باشد همانقدر که سالهای پیش

چطور میشود فکر کرد با جنگ همه چیز درست میشود؟ چطور میشود ساده اندیشانه پنداشت که حمله ی نظامی محدود است به سران نظام؟

جنگ قربانی میگیرد! شوخی که نیست! حتی اگر حمله ی نظامی تنها به قسمت های هسته ای ایران منتهی شود میلیاردها ریال سرمایه از بین می رود . میشکند کمر خمیده ی اقتصاد و شاید تا صدها سال کمر راست نکند صنعت آفت زده ی این سرزمین

هیچ بمبی قرار نیست فردای کشور ما را بسازد

شاید معنای پارادوکس همین باشد

بمبها فقط ویران میکنند.

همین