من و مرد سیبیلو ازدواج کردیم. نمیدانم چرا این تصمیم را گرفتم. من که همیشه مخالف بودم و از او بدم می آمد. شاید به خاطر خانه ی بزرگش تا تنهاییم در این خانه کوچکتر به نظر برسد. نمیشد که خانه کوچک باشد و تنهایی من بزرگ. آنوقت از در و پنجره میزد بیرون. من مرد سیبیلو را دوست ندارم. شاید بعدا تر دوست بدارم. مرد سیبیلو با من خیلی خیلی مهربان است. اصلا عاشق من است. خودش میگوید عاشق چشمهایم شده و با خنده صدایم میکند چشم گنده. خنده ام نمی آید. اما دلم برایش میسوزد و لبخندی تحویلش میدهم. بهرحال از امروز قرار است شوهر من باشد. همینطور که مرد سیبیلو زده زیر آواز من به مردی فکر میکنم که قرار بود مال من باشد. جوری که از اول عاشقش باشم. مرد سیبیلو غریبه است. من فردا باید در خانه ی غریبه از خواب بیدار شوم. مثل یک زن خوب آشپزی کنم تا مرد سیبیلو از کار برگردد. راستی مرد سیبیلو چه غذایی دوست دارد! من قرار نیست کار کنم. روزها در خانه حوصله ام سر میرود. مطمئنم . نه بی بی سی فارسی به دادم خواهد رسید و نه بالاترین! نه ماهواره و نه جی ال ویز. یکهو احساس غریبی میکنم. من دلم اتاق خودم را خواسته که با اینجا فرسنگها فاصله دارد. میترسم گریه کنم و دل مرد سیبیلو بشکند. بفهمد که دوستش ندارم و فقط به این امید که روزی دوستش داشته باشم وارد خانه اش شده ام. اصلا همه چیز از ترانه ی لعنتی هایده شروع شد. تو این غربتی که هستم دارم می میرم حالیت نیست میخوام دستتو تو دستم بازم بگیرم حالیت نیست
...