lundi 24 septembre 2012

همینطور که میبارد باران نم نم و تو کنار پنجره ی قدی نشسته ای و از صدای بارانی که میخورد به شیشه لذت میبری، لیوان بزرگ چای در دستت، حبه ی قند را میبری لبه ی لیوان و چه آرام چای نفوذ میکند به جان قند.

بعضی آدمها ... خب! خیلی کم آدمهایی هستند که بودنشان حکایت چای است و قند. خیلی آرام و بی صدا گیر میکنند به جایی از روزهایت یه گوشه ای از زندگیت. بعد کم کم حس میکنی چه همه روزهات آغشته است به بودنشان.نشت کرده اند به تمام قند بی آنکه حتی فکرش را کرده باشی.

از آن دسته حضورهای آهسته و پیوسته که شیرین میکند لحظاتت را . از آن آدمها که بشود راحت پیششان اعتراف کرد و واهمه نداشت از قضاوت شدن.

که انگار گیر کرده اند به گوشه ای از زندگیت تا باشند هرزمان که حضورشان الزامیست. با کلمات بریزند آرامش را به وجودت حتی اگر مرتکب قتل شده باشی.

و من چه همه دوست دارم این آغشتگی ملایم را ...

شما هم اگر از این دسته آدمها دارید در زندگی، غنیمت بشمارید حضورشان را که کیمیاست

mardi 18 septembre 2012

دوستش دارم اما نمیخواهمش

lundi 17 septembre 2012

تا عمق بی کرانه ی دریا شتافتم
شاید بیایم آن گهری را که خواستم
اما نیافتم

من بگویم تا تو نپرسی اینروزها چرا انقدر زود دلگیر میشوم . من دارم تاوان میدهم. تاوان دلهایی که شکستم و نه های که قاطع پرت کردم توی صورت طرف مقابلم بدون دلیل. در مورد هیچکدام فکر نکردم که دلبسته ام شده اند و میخواهند باقی عمر کنارشان باشم. 
من آدم خودخواهی بودم که فقط خودم را دیدم. به قول خواهره هیچکس به اندازه ی تو اینهمه آدم جدی در زندگی نداشته . اینهمه آدمهایی که سرشان به تنشان می ارزیده و چقد خاطرت را میخواسته اند. خواهره راست میگفت. در آن سالهای پانزده شانزده سالگی که اسم از خواستگار می آمد من چنین آینده ای را برای خودم ندیده بودم. فکر میکردم در سالهای آخر دانشگاه به پسر همکلاسی دل میبندم و همان میشود آینده و مرد من. نهایتا یکی دو پسر از اقوام و آشنایان اما نه بیشتر. 
روزهای جوانی من در شور و هیجان آشناییهای تازه و درخواستهای تازه گذشت و بی اغراق میگذرد. اما اینکه کسی نشیند به دلم هم مرض غیرقابل درمانیست. انگار که کنار سفره نشسته ای و گرسنه هم باشی اما میلت به هیچ غذایی نرود. 
من کماکان آدمهای تازه ام را میرنجانم و دروغ چرا! از شنیدن خبر ازدواج قدیمیها به خودم می آیم که او روزی خواسته بود مرد من باشد. بعد حسی آمیخته با دودلی و شک به سراغم می آید. گاهی پشیمانی کوتاه مدت هم هست اما زود میرود و باز جایش را یکدنگی و لجبازی میگیرد.
 این روزها گاهی هم به صفحه ی سی ساله های مجله ی خانواده فکر میکنم. احساس میکنم در آن عالم سیزده سالگی و خنده های ریز با ریحانه چقدر سی در نظرم عدد دوری بود و امروز نه تنها دور نیست که حس نزدیکی دارم به حال و هوای سی ساله های مجله! میفهممشان و باز نمیدانم چه مرگم است. 
 هنوز هم تصمیم گرفتن سخت ترین کار است. اصلا گاهی فکر میکنم چه خوب بود قدیم. ندیده و نشناخته! خانواده ها میپسندیدند و لابد خیر و صلاح فرزندشان را میدانستند و بعد از عمری آن دو میشدند قناریهای عاشق. مثل مادربزرگ که هنوزبعد از گذشت سالها از رفتن جفتش غصه دار و بی ترانه است.
 نمیدانم. حالا میگویی از تو بعید است این حرفها! نه نیست. به اینجایی که من رسیدم برسی میفهمی نیست. اصلا یک چیزهایی باید سنتی بماند چون ذاتش سنتی ست.
 خلاصه ی کلام اینکه خوب نیستم و باید بروم. از جاده نترسم و بروم. به جای اینکه ادای آدمهای خوشبخت را در آورم واقعا خوشبخت شوم. امشب انعکاس صورت تو را در شیشه های برفی ببینم و بی هیج دلیلی اینبار دوستت داشته باشم. نه که زیبا باشی ها ! نه! چون لایق دوست داشتنی
همین
...

یکی دو روز دیگر اول مهر است. هرچه به خودم فشار آوردم که حس نوستالژیک و شاعرانه ی اول مهری بهم دست بدهد فایده نداشت. 
دروغ چرا! همیشه از اول مهر و آهنگ و برنامه های ناخوشایند اول مهر بیزار بودم. با تمام کودکی و حتی نوجوانی حسی جز منقلب شدن نداشتم با دیدن کلیپ زجربار مهر از افق دمید فصل دگر رسید و اینجور داستانها!
 آه که به شیوه ی نفرت باری تمام خوشی دوماه و اندی تابستان را ضایع میکرد!

از چهار یا پنج سالگی شوق شدید رفتن به مدرسه و مشق نوشتن و مبصر شدن داشتم. آرزوهایی که خیلی زود به حقیقت پیوست و هرگز به خاطر آن شوق معصومانه خودم را تا به امروز نبخشیدم.

نه اینکه دوران مدرسه نوستالژی نداشته باشدها. دارد! اما حس دلتنگی برای آبخوری و قمقمه و صف و نیمکت و شیطنت و تقلب باشد برای بعد از اول مهر.

jeudi 13 septembre 2012



دست خودم نبود که خواسته هایم را از هفده سالگی به اینور به روز نکرده بودم. جقدر رویایی! انگار که همیشه سوار قایق امنی باشی که پدر مادر پارو میزنند و هیچ موجی قادر به شکستنت نیست. یکهو به خودت می ایی و میبینی از ساحل دور شده ای و تو مانده ای و یک جفت پارو!
یاد میگیری قصه ی زندگی پیچیده تر از این حرفهاست. میفهمی صفحاتی هم در دفتر هزار برگ زندگی وجود دارد که نه شانه ی ستبر پدر هست و نه گرمی آغوش مادر
میفهمی عمری را خلاف جهت آب پارو زدی! مسیر اشتباه رفته را میخواهی با لجبازی ادامه دهی و برنگردی
از یک سنی به بعد اما یاد میگیری لجبازی جر واژگونی نتیجه ی دیگری در بر ندارد
کم کم یاد میگیری  که بر خلاف تصورات کودکانه ات چرخ و فلک  همیشه یک جور نمیچرخد
بزرگتر میشوی و معنای کلمات دیروز رنگ میبازد و مفهوم امروزی به خود میگیرد. فلسفه ات تغییر میکند و دیدت عوض میشود به دنیا! انگار که چیزی درونت مرده باشد یا شاید هم متولد.
غمگینانه می آموزی که گاهی باید تسلیم شد. زور زیادی فایده ای ندارد! روزگار از تو قویتر است! شاخ به شاخش شوی شاخ خودت میشکند. تلخ در میابی که باید  بالا برد دستها را! تسلیم شد و قبول کرد که در این دنیا رسیدن به نصف آرزوها هم درخواست بزرگیست. .
با تمام اینها بزرگ شدن حسنهایی هم دارد.

از یک سنی به بعد بیشتر میدانی قدر لحظاتت را. میفهمی که گاهی هم باید بست چشمها را و خود را سپرد به امواج! دل دهی بر باد و دیوانگی کنی. بعضی جاده ها را اصلا بروی برای نرسیدن.
بزرگ که شده باشی دیگر آموخته ای که نباید سوزاند موقعیتهای خوب امروز را به خاطر موقعیتهای شاید بهتر فردا. میدانی که گاهی همانقدر که فیتیله ی احساس بالاست به عقل هم باید میدان داد.
بزرگ که شده باشی یاد گرفته ای که ببخشی و فراموش نکنی تا فرصت تکرار ندهی. از اشتباهتت عبرت بگیری و بیش از هر زمان دیگری لذت ببری ازاحساست . خودت باشی و بی ترس از قضاوت آدمها زندگی کنی

 تو بزرگ شده ای اگر بلد باشی از پاروهایت به موقع و به جا استفاده کنی
 .
 
 

 

mardi 4 septembre 2012

it's not too late

نه واقعا!! خودت میفهمی داری چه غلطی میکنی؟ روزهایی که رفت عمر تو بود. زمانی که با بچه بازی و احساسات خام از دست دادی. اینهمه پشت پا زدن به موقعیتها و سوزاندن فرصتها کافی نبود؟ عبرت نگرفتی؟ 
قبول کن که راه را اشتباه رفتی. با اصرار به لجبازی هیچ چیز درست نمیشود. تا همینجا که رفتی کافیست! بیش از کافی! هیچ آدم عاقلی این چنین در حق خود دشمنی نمیکند! هی دختر تا فرصتهای تازه را هم با خودخواهی و ندانم کاری از دست نداده ای بجنب و عاقل شو! چند سال بعد مثل الان تو میمانی و کلی افسوس ها!میشوی یک آدم پشیمان درست مثل حالا! بیش از این حماقتت را کش نده!  تا امکانش هست جبران کن! از من گفتن