vendredi 16 novembre 2012

همه چیز از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتم دنبال هیچ نوع اخبار سیاسی نروم. در باب سیاست هم دیگر ننویسم. با آرامش بنشینم پای لپ تاپ و یک موزیک ملایم پلی کنم و نسکافه ی داغ بخورم. جرعه جرعه و حس کنم تمام لذت دنیا خلاصه شده در بوی تلخ شیر نسکافه. انگار که هیچ کاری مهمتر از پر و خالی کردن لیوانهای نسکافه در روزهای سرد پاییزی نیست! همین که از بازگشت به کشورم میترسیدم یعنی هزینه داده بودم و تا همینجا برای من کافی بود. اصلا زیاد هم بود. تلخ دریافته بودم دیگر مشتهای ما هرچقدر قوی و آهنین اما آقایان آنقدر بی عارند که دردشان نمی آید هرگز. این بود که نگاهم را از دوردستها دزدیدم.

تنها نبودم.من بودم و کلی از هم سن و سالها! بعد از آن انگشتهای جوهری آبی آن روزهای گرم بهار ،دیگر بالاتر از سیاهی رنگی نبود! پس دیگر جایی نمیماند برای نگرانی.

خب اصلا راستش را بخواهی ما نسل پیتزای پیرونی خوری که با شیر خشکهای تحریمی قد کشیده بودیم هم عادت داشتیم به اوضاع نابسامان و اصلا اگر غیر این بود جای تعجب داشت. ما فقط میخواستیم آرام زندگی کنیم! آنقدر نوک بینی مان را ببینیم که خا
تمی مفهوم آزادی باشد و بازگشت به آن روزهای مانتوهای کوتاه و لیوانهای بزرگ دسته دار ماالشعیر گودو آرزومان!

اهمیتی هم نداشت خلیج عرب باشد یا فارس! چه توفیری داشت خزر چند وجبش از آن ماست هنوز! گیرم مولانا و رودکی هم مصادره ی کشورهای همسایه! مفت چنگشان! لابد میتوانند! مهم نبود و واقعا چه چیز را در حال من و ما عوض میکرد که پیشینه مان کوروش بود و تاریخ چند هزار ساله! ژستهای وطن پرستانه ی بی سر و ته! کافی بود بهرام بگوید که میخواهد زرتشتی شود تا لگدی حواله ی فلان جایش شود. اداهای خود روشنفکر پندارانه

ما تمام این سالها آنقدر وطن را پرستیدیم که کم کم تبدیل شد به یک واژه! مثل زنگهای دینی و واژه ی مذهب در ذهن مان بی سر و ته آمد و مفهومش پیش جشمهامان رنگ باخت!

کجای کار را غلط رفته بودیم که جفت پاهایش میلنگید و امید به بهبودی نبود! دیگر نه فیزیوتراپی جواب میداد و نه حتی ماساژ با سنگهای گرم! ما فهمیده بودیم که باید ویران کرد و از نو ساخت تا چنین طفل ناقص الخلقه ای روی دستمان نماند!

اینطور بود که دل سپردیم به آسمان آبی! وطن را حواله دادیم به نسل بعد.

فرداهامان! فرزندانمان! راهمان! ...

هی پسر تا یادم نرفته ! مواظب اسپرم هایت باش ... قرار است فرزندانمان فردای بهتری بسازند.

jeudi 15 novembre 2012

میان پرده ی دو

آسا از آن دست دخترهایی بود که اعتقاد داشت هر از گاهی باید کشید پایین و شاشید به این دنیا! گاهی هم حواله میداد به تخمش. بی خیال نبود ها! نه! اما فهمیده بود که اتفاقی که باید بیفتد میفتد و هیچ چیز هم جلودارش نیست. در این سی و چند ساله دستش آمده بود که تقدیری هم هست و شانس نیز نقش مهمی دارد در سرنوشت.

آسا هر از چندی به رستوران میرفت. همیشه منوی ثابتی داشت. برای پیش غذا ماست موسیخ میگرفت یا سوپ جوی مولیان! غذاهای سنتی را می پسندید بیشتر از این غذاهای امروزی پاستا منم بیام یا غذاهای دریایی مثل میگو میگو نمیام ...
عوض همه ی این قرتی بازیها آسا جرم سبزی خوش عطر و بو سفارش میداد با حبس ابد! گاهی برای تنوع ذايقه مارکوپلو با غوبلای خان زعفرانی . چاقالی پلو با گوشت و چنگ و دندان هم که جای خود را داشت.
آسا وقتهایی که توجهی به رژیم و این داستانها نمیکرد دسر هم سفارش میداد. بستنی خامه نه ای را از همه بیشتر دوست داشت و حس هم ذات پنداری عمیقی در او بر می انگیخت. آخر سر هم همه ی اینها را میل و بعد فروارد میکرد و همچنان که دنیا نبود به تخمهایش سیگارش را روشن میکرد و راه خانه را پیش میگرفت.

فقط یک ایراد کوچک داشت و آنهم این بود که آسا یادش میرفت موقع حواله دادن دنیا از چیزی مایه بگذارد که دارد!
حواسش نیست آدمیزاد و همین‌طور بیخودی متعصب می‌شود روی یک سری چیزها ، پافشاری می‌کند، افتخار میکند بهشان، وفاداری به خرج می‌دهد. بعد همینطور که هنوز حواسش نیست حس برتر بودن میکند و اصرار دارد که بی هیچ مطالعه و تحقیق، عالم دهر است و دیگر پی دانستن بیشتر نمیرود. تعصبش پررنگ میشود، مرز می اندازد بین خودش ها با بقیه!.جدایی ایجاد میکند و حس متفاوت بودن. انگار که از همه سر است و یک چیزهایی را خودش کشف کرده و میداند و باقی نه!هرچند به اشتباه پافشاری میکند رویشان و اصولا بحث با ایشان نتیجه ای در بر نداشته و این قصه سر دراز دارد. دیدم که میگویم!

من دیده‌ام که آدمها به چیزهایی افتخار می‌کنند که ذاتن افتخاری ندارد:

تاریخ چند هزار ساله، به دنیا آمدن در فلان جا،عکس و امضا از اشخاص خاص …

من دیده‌ام که آدمها به چیزهایی وفادار می‌شوند که ذاتن وفاداری طلب نمی‌کند
موی بلند، سبک زندگی، سبک نوشتن، بکارت، مشروب نخوردن

من دیده‌ام آدم‌ها به چیزهایی تعصب می‌ورزند، که تجربه‌ یا جرات ترک کردن‌اش را ندارند:
زندگی در فلان شهر یا در فلان کشور، مذهب،ایدئولوژی، تاهل، تجرد

دیده‌ام چیزهایی مقدس می‌شوند که ذاتن تقدس ندارند:
هفت سال جنگ، دو خرداد، خانواده‌ی شهید، وطن، مادر بودن

حواسمان باشد اندازه نگه داریم، دگم نباشیم و ایضا متوهم هم !

ساده بودیم و سخت بر ما رفت


سال ۶۴ است ... تابستان ۶۴. ۱۹ سال دارم ... تازه دیپلم گرفته ام و من را برای بهروز خواستگاری کرده اند.
حس تازه ای دارم . من می توانم یک زن باشم ! یک مادر! یک همسر! انگار شوخی دخترانه ایست تا من و بهار بنشینیم توی اتاق خواب من کنار پنجره که باز است و آفتاب خوشایندی پهن شده روی گلهای فرش قرمز . بهار که موهایم را میبافد و میخندد ریز ... پشت سر مادر بهروز حرف میزنیم و سرخوشانه میخندیم
بهار عجله دارد که زودتر کارش را تمام کند و مرا بفرستد کنار مهمانها! من گوش سپرده ام به صداهایی که می آید و از همه پررنگتر در گوشم طنین صدای بهروز است که مرا عاشق میکند.
من دختر قشنگی بودم . اینرا همه میگفتند. حتی مادر بهروز با نگاه های خریدارانه اش آن بعد از ظهر تابستان اینرا بمن فهمانده بود . ظرافت های زنانه ای هم داشتم که چشم مردان را به سویم بر می گرداند . بهروز اما قشنگ نبود . مرد رویاهایم نبود اما جذابیت های مردانه ای داشت ! من بی آن که بفهمم چه می گوید ، سر تکان میدهم تایید میکنم و صدایش موج میاندازد در گوشم و دلم می خواهد تا آخر دنیا هی بگویدو بگوید و آن بعد از ظهر کش بیاید که نمی آید . که همه چیز آنقدر زود تمام میشود که باور نمیکنم زندگی من بوده! مثل چای شیرینی که تمام شده و مانده تلخی تفاله ها! انگار که رمان عاشقانه ایست که خوانده ام و بهروز و من خوشبخت شده ایم و دنیا به کاممان گشته! بعد به ستاره حسادت کرده ام که این همه خوشبخت است و هیچ وقت هم عاشق نبود.


تابستان سال ۶۴ است و مرا برای بهروز خواستگاری کرده اند. بهار سرخوشانه میخندد و من با لباس بلند سفید آماده ام بنشینم کنار بهروز. که هر روز با صدایش از خواب بیدار شوم و هر شب به خواب روم ، گرمای عشق را زیر پوست تنم حس می کنم ... لپهایم گل انداخته و بی هوا بر می گردم و چشم در چشمهای بهار میدوزم : بهار! چه صدای قشنگی داشت . ای کاش می شنیدی ! بهار می خندد . موهایم را می گیرد و با یک تکه روبان سفید می بندد ... همان شب ، با موهای بافته و چند تار سفید خیره می شوم به چشم های دختر توی آینه که عاشق بود و خوشبخت هم نیست. که تمام آرزوهایش یک شبه خراب می شود و جایش را چشم های مشکی بهروز می گیرد.


بهار! ما زیاد ساده گرفته بودیم

...