اهمیتی هم نداشت خلیج عرب باشد یا فارس! چه توفیری داشت خزر چند وجبش از
آن ماست هنوز! گیرم مولانا و رودکی هم مصادره ی کشورهای همسایه! مفت
چنگشان! لابد میتوانند! مهم نبود و واقعا چه چیز را در حال من و ما عوض
میکرد که پیشینه مان کوروش بود و تاریخ چند هزار ساله! ژستهای وطن پرستانه ی
بی سر و ته! کافی بود بهرام بگوید که میخواهد زرتشتی شود تا لگدی حواله ی
فلان جایش شود. اداهای خود روشنفکر پندارانه
ما تمام این سالها
آنقدر وطن را پرستیدیم که کم کم تبدیل شد به یک واژه! مثل زنگهای دینی و
واژه ی مذهب در ذهن مان بی سر و ته آمد و مفهومش پیش جشمهامان رنگ باخت!
کجای کار را غلط رفته بودیم که جفت پاهایش میلنگید و امید به بهبودی نبود!
دیگر نه فیزیوتراپی جواب میداد و نه حتی ماساژ با سنگهای گرم! ما فهمیده
بودیم که باید ویران کرد و از نو ساخت تا چنین طفل ناقص الخلقه ای روی
دستمان نماند!
اینطور بود که دل سپردیم به آسمان آبی! وطن را حواله دادیم به نسل بعد.
فرداهامان! فرزندانمان! راهمان! ...
هی پسر تا یادم نرفته ! مواظب اسپرم هایت باش ... قرار است فرزندانمان فردای بهتری بسازند.