lundi 29 juin 2009

متولد دهه ی شصت ... نسلی که ما هستیم

نسل ما، متولد شلوغترین دوره از تاریخ ایران بود. دوره ی نا آرامیهایی که میرفت تا حکومت بعدی را به حکومت قبلی تحمیل کند. نسلی که در بلوای جنگ بدنیا آمد و صدای گریه اش در هیاهوی تیر و رگبار گم شد. در میان انبوه عکس شهدا و کاروان پیکرهای نیمه تمام مفقود الاثرها قد کشید و چندان دیده نشد. نسل شیرخشکهای کوپنی، نسل تحریمها و تبعیضها. نسل قلکهای پول تو جیبی برای بچه‌های جبهه، نسل بادبادکهای کاغذی، نسل اجبار مقنعه از شش سالگی. نسل کتاب تاریخهای تحریفی و نصایح ناگزیر چهارصد صفحه ای امام. نسلی که عادت کرده بود به دم نزدن از تناقصهای خانه و مدرسه . نسل چوب دوسر نسوزی که بیست و دو بهمن ها با مدرسه به تظاهرات میرفت و تشویق میشد و عصر همان روز تحقیر و توبیخ میشد به جرم آستینهای کوتاه و موهای وحشی بیطاقت زیر روسری و شالها !

نسلی که ما بودیم ... نسل کم توقعی که اگر به موی سرش، به روسری و پوشش اش، به دورهمی های هر از گاهش ایراد نمیگرفتند میرفت که نسل سر به راهی بماند. نسلی که چیز زیادی نمیخواست، داشت عادت میکرد به آنهمه محدودیت که تنهامهم کم و زیادش بود. دلش به حاشیه ها گرم بود، به هر از گاهی تئاتر شهر رفتن، کتابهای ممنوع را از دست و بال دستفروشها درو کردن و این میانه فیلم به زبان اصلی دیدن و تحلیلهای تخمی غیر کارشناسانه.

نسلی که در به در پیتزای پیرونی میخورد و سپس تا آخر شب در گودو اظهارات روشنفکرانه اش را لیست میکرد و بلند بلند فروغ و شاملو میخواند. نسل بی‌آوازه‌ای که می‌رفت تا همین چند وقتِ پیش، تمام موجودیتش به شش و هشت‌های پراکنده در ضیافت‌ها و میهمانی‌های بی‌خنده و دود محدود شود. به دلخوشیهای زودگذر که اگر آنهم نمیبود هیچ چیز دیگری هم نبود.

نسلی که رضا داده بود به تقدیرش بر زاده شدن در مختصات محدودیت و با این حال میبالید به تاریخ کهنش و متعصب بود بر ذره ذره از خاکش. نسل ما هرچند سرکش، اما انتظار کمی داشت. نه پول نفت را خواسته بود و نه ادعای جاه و مقام، نه هیچ چیز دیگر. فقط خواسته بود که رئیس جمهورش را خودش انتخاب کند و این درخواست نه خلاف شرعی بود که بارها به استناد همان محکوممان کرده بودند، و نه خلاف قانونی که از آن دم میزدند و ما آنرا نمی دیدیم.

حالا همان نسلی که دست پرورده انقلاب بود، خس و خاشاک افتخارآفرینیست که آمده تا بغض ۳۰ ساله ی سرزمینش را بشکند. این نسل همان اغتشاشگر نجیبیست که میخواهد داد مظلومیت مردمانش را باز ستاند. نسل فرزندان انقلاب، که چشم و گوش باز کرده و ترسش ریخته. همان نسلی که تا پیش از ۲۲ خرداد در خود نمیدید رو در رویشان بایستد آنهم با دست خالی،و تنها سلاحش فریاد الله اکبری باشد که آن را هم تاب نیاوردند.

نسل ما زنده است، نه به آرمان، نه به کمال گرایی، که زنده است به توشه‌ای که هیچ چیز توان بازستاندنش را ندارد. نسلی که اخبار رسانش نه بی بی سی فارسیست و نه ضرغامی، که این نسل خودش رسانه است ... این نسل منست ! نسل ماست. نسلی که دیگر خاموش نخواهد شد و پیوسته خود را تکرار خواهد کرد.

samedi 27 juin 2009

پیش از آنکه بگوییم فرو ريخت پر ها نكرديم پرواز ...

گیرم که قلبهامان، گلوگاه و سرهامان را نشانه گرفتید، اینقدر رنگ باختید که فهمیدید اینبار شلیک هوایی کارساز نیست. به قصد کش زدید و هي گردان گردان آدم ریختید توي خيابان ها . باز نترسیدیم. از یاد بردید که حق طلبی را بضرب باطوم و گلوله نمیتوان کشت. که این خونهای بیدفاع که اینگونه آسفالت خیابانها را رنگین میکند که ندای آزادی را از تنی سرد و سرخ به تنی گرم و سبز منتقل میکند فریاد مهارناشدنیست که در رگهامان جریان دارد. این سکوتهایی که اینگونه به زمین می زنیدشان، نعره هاییست که گوشتان را کر خواهد کرد. این بغض فروخورده ی ۳۰ ساله ی ایران است که سر باز کرده و دیگر تمامی ندارد. کینه هایی که بار زده ایم از این همه قربانی و نفرتي كه اين همه خون . دل ما خيلي پر است باندازه ی تمام ستمهاتان توی تمام این سالها و این یعنی خیلی زیاد. آن قدر كه نگذاريم ، بعد از اين راحت بخوابيد . آن قدر كه هميشه آماده باش ، هميشه گوش به زنگ بمانيد، حالا که رسم کردید آدمها از آدمها بترسند. ما اين زبان تهديد آميز را از خطبه هاي نماز جمعه ، از كيهان ، از فارس نیوز، از اخبار تان ياد گرفتيم . ما شاگردان خوبي بوديم و درستان را از بر شدیم.دل ما خيلي پر است ! ما توي اين سال هاي هي ديدن و صبوري كردن ، هي ديدن و به رو نياوردن ، درد كشيديم . آن قدر كه تا آخر دنيا فرياد داريم تا سرتان هوار كنيم . اینبار دیگر کوتاه نمی آییم، نه مثل قبلا ترها. این بار نمیبخشیم. نه حالا که کشته دادیم .حالا دیگر من توانايي دارم آدم بكشم. دست كم مي توانم تا مي خورند كتك شان بزنم . دیگر تمام شد اين مدنيت . با اين ها بايد با زبان ِ زبان نفهم ِ چماق به دست خودشان حرف زد . با زبان آتش و خون . والا ...

mercredi 24 juin 2009

هرچند مرگ ِ برگ، سرودت کبود کرد باور کن! اين زمانه ی بيداد بگذرد

چند روزیست که بغض رهایمان نمیکند. ته گلویمان را میسوزاند و به سختی فرویش میدهیم. اینها بهای سنگین آزادیست . آزادی که گریه ندارد ، شوق دارد ، هیجان دارد حتی حالا که بیش از همیشه چشمهایمان با طعم تلخ مرگ آشناست و دستانمان اینقدر بوی خون بیگناه میدهد.

حالا که اینهمه آمده ایم و اینهمه پیروز بوده ایم، اینهمه موفقیت را بیایید کوچک نکنیم. نگاه کن و بخودت افتخار کن. به سنگی که تنها صلاحت شده ست در برابر قمه و اسلحه و باطوم برقی. نگاه کن به ناچیز تکه پارچه ای که بینی و دهانت را میپوشاند در مقابل گازها و اسپریها و سپرهاشان. نگاه کن که با پای پیاده به این میدان جنگ نابرابر آمده ای و او سواره است تانک دارد و موتور و چه و چه. نگاه کن که هرروز با شهامت از خانه به میدان کارزار می آیی و او با ترس و این اصلا کم نیست. نگاه کن که در ازای یک نفر از ما صد نفر می آورند و این یعنی ما تا چه اندازه قدرتمندیم و به چشمشان رعب آور. نگاه کن که سی سال ما از آنها میترسیدیم، که سی سال بدیدنشان ناخوداگاه دستمان به روسریهامان میرفت. که ما را با هیبتشان، با موتورهای غول پيكرشان، با بسيجي هاي چفيه به گردن شان، با انبوه ریششان ترساندند و حالا ما با دستهای خالی و برافراشته با سینه های فراخ جلوشان در آمدیم. اینها حتی از سکوت ما وحشت دارند و چه خام بودیم تمام این سالها که اینقدر بزرگشان کردیم.

دست برداریم و انقدر نپرسیم آخرش چه مي شود ؟ نمیدانم هنوز، اما میدانم که بخودمان که به شما میبالم.

آخرش چه مي شود ؟ آخرش اینست که آینده ای میسازیم برای فرزندانمان، فرزندان وطنمان که تا سی سال دیگر در خیابانها تحت تعقیب پلیس ضد شورش قرار نگیرد و ندود و باتوم نخورد و از صدای موتور نهراسد. تا او با ترس اعتراضش را فرو ندهد. یاد بگیرد انسانی است که حق زندگی دارد. تا بتواند دوست بدارد و عشق بورزد . تا زندگی کند ، بدون ترس ، بدون تحقیر و در خاکی بماند که به آن تعلق دارد.

آخرش چه مي شود ؟ تمام شد . ۲۲ خرداد ۸۸ ، جمهوري اسلامي تمام شد . ديگر خواب راحت ندارد اين حكومت . دير يا زود مي گيرد دامنش را خونی كه ريخت و حرمتي كه شكست . خانواده هایی را که داغدار کرد و آه تمام دل هايي كه خالي كرد از وحشت و اميدهايي كه نا اميد كرد در تمام این سالها ... قانون دنیا اینست. ظلم رفتنیست. دير يا زود . به همين سادگي ...

mardi 23 juin 2009

نگاه مظلوم ندا همان درفش کاویانی کاوه است

ضحاک شاهنامه را یادتان هست ؟ داستانش را که باید از خون جوانان میخورد تا گزندی به او نرسد. میخواهم بگویم این افسانه ایست که اینروزها در واقعیت ما آنرا زندگی میکنیم.

دیروز بعد از گوش کردن اظهارات کاسپین نامزد ندا وفتی به اینجای صحبتهایش رسید که مسئولان پزشک قانونی خواستند که بخش هایی از بدنش از جمله قسمتی از استخوان رانش را بگیرند، پزشکی قانونی نگفت برای چه کسی اعضا را می خواهد استفاده کند ... چقدر یاد افسانه ی ضحاک افتادم که چقدر به خامنه ای شبیه است و ندا که چه اندازه اسطوره ی مبارزه و آزادیست.

آخرین نگاه مظلوم ندا که مبهوت به من و تو و بهمه ی دنیا نگاه کرد همان درفش کاویانی کاوه است که مردم را به پشتیبانی فریدونها و جنگ با ضحاک می‌خواند.

و نعره ی خاموش ندا و نداها فریادی خواهد شد در گوش دیکتاتورهای زمان.

lundi 22 juin 2009

آهای طیفهای مختلف خارج نشین با شمایم

ندا سلطان، ناصر امیرنژاد، مصطفی غنیان، سعید عباسی و مهدی کرمی ها نه مجاهد بودند نه سلطنت طلب و نه کمونیست کارگری . اینها جوانان آزاده ی وطنمان بودند که تنها ادعایشان حق خواهی بود، که با سکوتشان آزادی را فریاد زدند و در این راه از جانشان دریغ نکردند...

با شما هستم! آهای گردن کلفتهای دستمال گردن، که سی سال فقط شعار دادید و در عمل قدم از قدم برنداشتید. چه مرگتان شده است که کارتان هیچوقت مثل آدمیزاد نیست ؟
آهای میشنوید؟ با شمایم عقده ی میکروفونها که یادتان رفته چرا این روزها روبروی سفارتهای ایران گرد هم می آیید! که کور هستید و کر، که نازنین دختران و پسران سرزمینم را نمیبینید که چگونه با دست خالی، که چگونه اینهمه دلیرانه به استقبال مرگ میروند، که تن جوانشان آماج و حشیانه ی باطوم و قمه است، که سینه ها و گلوگاهشان مظلومانه پذیرای گلوله هاست


ایران زمینم اینروزها داغدار نوگلهای پرپر شده است. میخواهم بگویم شرم بر شما باد فرصت طلبان که خشتک همدیگر را جر میدهید اینروزها برای بالا رفتن از نردبام خون نداها ... که دست به یقه میشوید و جنگتان هنوز جنگ کدام پرچم و کدام شعار است .

بیایید بزرگ شوید و عاقبت یکروز از خواب برخیزید که امروز روز همبستگیست
.

dimanche 21 juin 2009



این ندای آزادیست که سکوتش فریاد راهمان شد

بیاییم و خیابانی را که در آن به ضرب گلوله به زندگی اش خاتمه دادند ـ خیابان کارگر ـ ،به نام او ، خیابان ندای آزادی بنامیم .

*چه وحشتناك خواهد بود آن آواز كه از حلقوم اين صبر هزاران ساله برخيزد

آزادی را با سکوت فریاد کردن عجب جرم سنگینیست در سرزمینی که ضحاکترینها حاکمش هستند

با بغض میگوید بیچاره مادرش ... آخر به کدام گناه این چشمان پر از امید بسته شدند آنهم با هزاران آرزو ... چشمانت را باز کن فرزند ایرانم .می دانم خسته ای.می دانم دل شکسته ای
می دانم رنجت بیش از این بود.می دانم

به سرخی خون رها شده از تنت روی این خاک لگد خورده ی مظلوم ... میدانم
قسم که می دانم.اما چشمانت را باز کن که رنجم می دهد.طاقت از کف بی کفم می برد چشمم می بارد از این همه نامردمی .

چشمانت را باز کن که خرابه خرابه دیده است و ویران ویران. حق با تو است ... راست میگویی . بخواب عزیز فرزند ایرانم! که باید خفت.باید خفت و پناه در برابر گرفت که روز های داغ و طاقت فرسای آخر بهار عجیب دشنه گرمای کویر تنهایی و بی پناهی در سینه مردمک چشم فرو می کند.
اینجا کجاست مرداد طهران؟یا نه بهمن تهران؟ یا خرداد ایران؟! هر کجا که باشد،عجیب بیمار است.بیمار بوده.مانده .... شاید باید ویران ویران کرد و از نو ساخت،بلکه اگر تولدی دیگر باشد این گونه ناقص الخلقه از آب در نیاید.
این بازیچه و یا این اصطبل راه دیگری می طلبد
تعویض تیمار گر در پی آرام آرام مردن حیواناتش دردی را دوا نکرده و نمی کند.شاید باید همه را سوزاند.طاعون و جنون شاید با آتش از میان برود.شاید.فقط شاید و باید همه را از سر نوشت
چشمانت را باز کن بزرگ بانویم، بزرگ مَردَم.تنها برای یکبار دگر !می خواهم ببینمشان.اشکم را در اشک و بغضت بریزم و من را با خود ببری.ببری آنجا که شاید هیچ نباشد اما اگر آن هم نباشد به از سیاهی و ظلمت جهل و نامردمی این تپه خاک خون آلوده است
ما همه با هم و همگام قصه را شروع كردیم ما همه با هم آرزوهامان را فرسوديم .
ما كوتاه نمي آييم ! نه حالا كه خون داديم
آسوده بیارام، خاطرت جمع نازنین فرزند خاک سرخورده ی من

شفيعي كدكني*






به نداهایی که نماندند نترسیدند و رفتند

هنوز تا مرگ فاصله ی زیادی داشتی. هنوز مانده بود کلی آرزو با دنیایی از امید. و وای بر مادرت که شکست که میخواست رخت عروسی بپوشاندت ، جامه ی دامادی برت کند ... و پدر ، پدر که تا شد ... افسوس که شناسنامه ات را با مهری، به سادگی همه ی مهرها یی که می زنندمان ، روی خاک شرمگین خیابان ، باطل کردند. حالا مادر چطور کفن تنت کند و راضی شود آن تن جوان و برومند را به خاک بسپرد
ریحانه راست میگفت!مگر غیر ازین بود که خواسته بودی شناسنامه ای را که از تو دزدیدند پس بگیری ؟ مگر چیزی غیر از برگه ی کوچکت طلب کرده بودی که اینطور خصمانه و وحشیانه حنجره ای را که روزهء سكوت داشت به نشانه گرفتند. که ستبر سینه ات را گلگون کردند و عجیب شبیه بودی به گل لاله! تنت سبز بود و سرت سرخ. حالا به عینه میبینم و میفهمم که آنهمه لاله ها و شقایقهای وحشی داغدار دفتر نقاشی هفت سالگی از چه روی بود

حيف از آن همه خون ، از آن همه زخم . از آن همه تحقير ! طفلكي ماها ! چه بلايي آوردند سرمان توي تمام اين سال ها ! چه كوچك كردند آرزوهامان را

اشك كه حلقه مي زند توي چشم هایم که از گریه باز نمیشود ... به ياد شهيدانمان توي كوي دانشگاه ، ميدان آزادي ، خیابان کارگر و هر كجاي اين خاك



vendredi 19 juin 2009

بی مقدمه : پست اول در وبلاگ دهم!!

رهبر اقلیت ملت خاص کوتاه نیامد و آشکارا از احمدی نژاد حمایت کرد و انتخابات را تمام شده دانست (مگر برای رفع شبهه چند صندوق هم دوباره خوانده شود، یعنی کشک) کشتارها را هم به گردن موسوی و کروبی انداخت و محترمانه خواست این بساط جمع شود. قابل پیش بینی هم بود.اراجیف امروز خامنه ای در خطبه های نماز جمعه اگر اعلان جنگ تلقی نشود حداقل آب پاکی بود که روی دست تمام آنهایی ریخته شد که گمان میبردند شاید هنوز راهی برای اصلاح هست. خامنه ای با تن ناقص و آبروی نداشته ای که امروز از آن دم میزد نشان داد که وقاحت را بحد اعلا رساند. آنقدر که بعد از اینهمه جنایات روزهای اخیر بسیج را مظلوم قلمداد کرد. روز روشن را انکار کرد و تاریخ سفسطه را تکرار. بعد از کشته شدن مردم آمد و با دهن کجی به مردم گفت تحمل شکست سخت است و به کل خود را به کوچه ی علی چپ زد. آنقدر پشت گرمی داشت که نیازی نبیند به اشک تمساحی که در واقعهی هیجده تیر ریخته بود.فردا تمام ایران آبستن حوادثیست که شاید در امتداد آن زاینده ی فردایی نو باشد. از صبح تا بحال جایمان را انداختیم روبروی فیس بوک بالاترین و سایتهای خبری مختلف. خبرها را دریافت میکنیم و با دیگران قسمت میکنیم و... و احساس بیچارگی میکنیم دارم پراکنده نویسی میکنم ... میدانم ! اما نگرانتر و مشوش تر از آنم که بتوانم افکارم را متمرکز کنم ; میدانم این احساس در خیلی از غربت نشینان این روزها بدجور مشترک است. کاش میتوانستیم کاری بیشتر از این بکنیم . چقدر دوری از مرکز حادثه سخت است برای کسانی که دلشان در آنجا می تپد.
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد همه اندیشه ام اندیشه ی فرداست *
*مشیری
پ ن : قسمت این بود که اولین پست من در این روزهای حساس و شلوغ باشد. از بلاگفا 360 پرشین بلاگ تاااااا فعلا که اینجام :/