vendredi 27 mai 2011

زمان سال‌خورده در گذر است

یکسال از آخرین باری که متولد شدم گذشت
اینروزها که میرود میگذرد و تمام میشود نزدیک میکندم به هفت! و این هفت که از نوع لحظه های عظیم شکفتن است یا نه نمیدانم! اینبار را نمیدانم و دلم خواستنش بدجور نمی آید. فقط میدانم که هفت عدد خوشایندیست
تمام این سالها و این روزهای کسل خواب آلود بهار برای من همیشه ختم شده به هفت و نه هر هفتی، که فقط خرداد! نه که نقطه ی شروعی بوده باشد ها! نه ... آمده ست و رفته، درست مثل شش و هشت! و نه حتی با ریتم خاصی! فقط به این دلیل که هفت بین این دو است
در آستانه ی دو و هفت شادم و روزگار هرچند به کام نیست آنطور که باید، اما دلخوشیها آنقدری هست که هنوز به روی آیینه لبخند زد و جاری شد در مسیر روزها. گاهی آنقدر آرام آرام تار و پود وجود و رفتارت عوض میشود که متوجه نمیشوی، مگر کمی دورتر ایستاده باشی و خودت را نگاه کنی! زندگی همینست و زیباییش به تحولاتش.
خوشحالم که حالا میدانم از کی چه میخواهم و توقعاتم چقدر است از خودم، اطرافیانم و خلاصه از زندگی. میدانم که دیگر حاضربه داشتن آدمها به هر قیمتی نیستم. حالا میدانم به اجبار خواستنها تاوان دارد و به قیمت از دست رفتن روزهای عمر است و رنگ باختن ارزش روابط.
یاد گرفته ام بگذارم روابط سیر طبیعی پیش روند. از رنجشهایم بگویم و سوتفاهمات را رفع و رجوع کنم. یادگرفته ام به آدمهایم فرصت بدهم، اما نه آنقدری که دیگر، فرصتهای خوب خود را بسوزانم. یاد گرفته ام که برای نگه داشتن یک رابطه بار بر روی دوش هر دو نفر است. یادگرفته ام واقع بینانه تر به قضایا نگاه کنم و نه از دید یک رایحه ی رویایی!
سالی که گذشت پر بود از تجربیات تلخ و شیرین و فراز و نشیبها! یاد گرفتم به سلیقه و افکار دیگران احترام بگذارم و آنجا که با هم سلایق و علایق و قوانینمان نمیخواند هرکدام راه خویش را برویم. یادگرفتم اجازه دهم دوستم داشته باشند و دوست داشته یا نداشته باشم، وظایفم را انجام دهم نسبت به دیگر آدمهای زندگیم، اما خاطرشان هرچقدر عزیز باشد یا بوده باشد، بخاطرشان در حق خودم کوتاهی و خیانت نکنم
و در آخر یاد گرفتم نترسم از دست دادن و رفتن، و نهراسم از به دست آوردن و شروع دوباره. مسافر جدید چه من باشم چه دیگری همیشه حامل تازگیهاست. یاد گرفتم هرروز ترانه ی جدیدی را برای زندگی و برای روزهایم زمزمه کنم. مهم نیست ترانه ی روزهای پیش رو شاد باشد یا نه، مهم اینست ترانه ی زندگی را فراموش نکنم

mercredi 11 mai 2011

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

باید برون کشید ازین ورطه رخت خویش
تمام شد
هرگز فکر نمیکردم به این آسانی با این مساله مواجه شوم. میدانستم، همیشه میدانستم، در ناخوداگاه دلم، که روزی به پایان میرسد. اما تعجبم از خودم است و بی حسی اینروزهایم! چقدر راحت با این جدایی کنار آمدم و خالی شده ام از احساس! چه کرده ای که به این سادگی از تو و هوایت دل بریده ام
من خوبم! لباسهای تازه را به تنم امتحان میکنم، مدل موهایم را عوض میکنم، رنگ لاکم را و زیبا میشوم. هنوز از تعریف و تمجید اطرافیان به وجد می آیم و زنانگی میکنم
دلم میخواست زمان را برمیگرداندم به عقب! نه به شش سال پیش! به کمی عقب، فقط کمی! به فروردین ۱۳۹۰ و تمام شده را تمام میکردم و شروع جدید میداشتم. با اینحال پرونده ی قدیمی را بستم و مختومه، کنار گذاشتم. خاطرات خوب و بد را خاک کردم و نبش قبر هم نمیکنم
میدانم به زودی دلم باز اهلی دلی دیگر خواهد شد که مهربانتر است و دلدار تر
...