jeudi 22 décembre 2011

شدیدا شخصی

در روز شب یلدا اتفاق افتاد: من از ایزابل منزجرم! میدانم که هربار اینجا را بخوانم اوقاتم با یادآوری اش کلی تلخ میشود. اما مینویسم زیرا که بسی از ایزابل و اطرافیانش مننننننزجرم

lundi 19 décembre 2011

دسته بندی


بعضی آدمها زیادی غلط دارند! باید برداشت پاک کن را و آهسته آهسته همینطور که خاطراتشان میگذرد از پیش چشمانت پاکشان کرد. آدمهای اشتباهی زندگی من زیاد نیستند اما هستند و هربار که باز از جایی نشت کرده اند به گوشه ای از روزهایم تلخ کرده اند لحظاتم را! جریمه ی حضور این آدمها همان زمان سوخته است
در عوض آنهایی که باید از روشان مشق نوشت . که به یادت می آورند هی دختر یادم ترا فراموش نیست و حضور غافلگیرانه شان در جایی از زندگی میخکوبت میکند و لبخندی مینشاند بر لبانت به پهنای تمام صورتت. اینجور آدمها هرچند کم اما حضورشان حتی از دور برای یک عمر دلگرمی کافیست

samedi 17 décembre 2011

بنویس بنویس بنویس

لیوان بزرگ شیر داغ و عسل در دستم ... جزوه هایم پراکنده روی میز. انواع کارهای فایل شده و نشده و دویدنهای آخر سال! نمیدانم چرا همیشه کرم نوشتن یکی دو روز پیش از امتحانات به سراغم می آید. درست مثل حالا! من و جزوه ی چند صد صفحه ای هرگز نخوانده و هرگز سر کلاس نرفته و امتحانی که میرسد از راه دو روز دگر با نشاط و سرور! فکر میکنم دلیلش این باشد که فقط انبوه جزوه هاست که مرا در اتاقم و پشت میز برای چند ساعت آرام نگه میدارد و این میل به دوباره نوشتن از اینجاست که سرچشمه میگیرد! چند هفته‌ای راحت بودم. یک جورِ خوبِ بی‌استرسی. نه که چیزها حل شده باشد ها! اما فکر که بهشان می‌کردم استرس نداشتم. بعد هم هوا خوب شده بود، یک کمی آفتاب، یک کمی سبزی، چند تا یاس زرد توی بالکن وکمی باد سرد و از این چیزها
حالا هرچه که درونم هست؛ از مهر و غضب و محبت و خشم و عصبانیت و دوستی و غم و اندوه و شادمانی و نگرانی و عشق و ناامیدی و امید و سخت‌گیری و بی‌خیالی و سادگی و رندی و واقع‌بینی و خیال و آه از این خیال، همه به هم گره خورده. یعنی من مانده‌ام و یک گلوله، یک کلاف صد رنگ ، مثل یک آتش توی سینه‌ام. قبلا سر و ته هر کلاف و از کجا می‌آمد و به کجا می‌رفتش معلوم بود.
حالا این آتش توی سینه‌ام هی اینور و آنور می‌رود و مرا هم دنبال خودش می‌کشد. هر نخی که می‌کشم سرش یک رنگ است تهش می‌شود رنگ دیگر، گره می‌خورند توی هم و من ، مبهوت نشسته‌ام به نظاره. با این همه رنگ، با این همه سرما و گرما، با این همه بالا و پایین، با این آتش توی سینه‌ام و باز شده ام کلاف سردرگم! سندرم کلاف سردرگمی که هی مرا میگیرد و میرود و باز می آید. لعنتی مزمن شده به تنم
می دانم گاهی احمقم و خنگ، خیال پردازم و رویایی و ایده آلیست بیش از حد . اما این جوریم دیگر . از این لحاظ هیچ شبیه مادرم نیست . و پدرم هم . نه خواهرم و هیچ کس دیگر نیز . آن ها خیلی معقول و منطقی اند . ذهنشان هرز نمی رود . می دانستم خوب نیست اما فکر کردم دیگر دیر است برای این که خودم را عوض کنم . دیر و سخت . فکر کردم توی تمام سال های زندگیم که خیلیش خیلی بد نگذشته و بد هم نبوده اگر ، خوش هم نگذشته ، تنها گذشته چون مجبور بوده ، نمی توانسته بایستد تا دنیا به کامم شود ، همین خیال ها بوده که نجاتم داده
من عادت دارم که با آدمهایم زندگی کنم در ذهنم و بسازم روزها و لحظاتم را! آنقدر با آدمهای سیبیلو بی سیبیل مو قشنگ کچل زشت بلند کوتاه خوش تیپ بروم و گز کنم جاده ها را تا تمام شود. اما نه! دارم دروغ میگویم! من ظاهرپسند ترم از این حرفا! من فقط با بعضی آدمها این جاده ها را در خیال طی کرده ام و به ته خط رسیده ام. بعد قرار بوده به اول جاده برگردیم. یعنی او خواسته و من نخواستم. آزموده را دوباره آزمودن خطاست! چون من گاهی خیلی سخت گیرم! اما دروغ چرا! گاهی شده که باز جاده را باهم برگردیم چون تمام مسیر خوش گذشته اما بالاخره یک جایی باز هم تمام شده! جاده است دیگر! کاریش نمیشود کرد! اصلا ذات جاده به جایی تمام شدن است. این از همان موقع هاست که میگویم گاهی جاده را میروی برای هرگز نرسیدن.
به پایان که میرسد رسیده است دیگر! حتی توی ذهن هم نباید ادامه ش داد! نه توی کافه های خاطره انگیز و نه روی پاییزی ترین سنگفرشها! آنقدر ادامه اش نمیدهیم که حتی توی خیالهامان هم دیگر جایی نیست که خواسته باشیم هم را! آنقدر فراموش میکنیم که تداعی کلمه ی بی مفهومی میشود و این تلخ است. تلخ است و با شیرین ترین شیر و عسل هم از گلو پایین نمیرود. اما ما همینطور آدمهامان را جا میگذاریم در جاده و باز هم مسیرهای جدید و آدمهای جدید

mardi 9 août 2011

آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پیدا شد

روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.

jeudi 30 juin 2011

:)

آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی

lundi 27 juin 2011

دیگه دیره

گفت یعنی برم؟ جوری که باورش نمیشد جوابی جز نه بشنودبا اطمینان اما جواب داد که برو! حکم تخلیه ات اومده ... مستاجر خوبی نبودی ... حالا هم اینجا رو میذارمش واسه فروش! دیگه حوصله ی مستاجر و دردسرهاش رو هم ندارم. عجله ای هم واسه فروشش نیست. سند میزنم به اسم کسی که لیاقت این خونه رو داشته باشه
تمام این مدت دستش رو قلبش بود

jeudi 16 juin 2011

نه! روزگار به کام نیست

مثل یک کلاف بهم پیچیده...

mercredi 1 juin 2011

اینهمه صبر ما را به هیچ سحری اما نزدیک نکرد ...

اندکی صبر سحر نزدیک نیست. ما خسته شدیم بس صبر کردیم و جز تیرگی ندیدیم. ما صبرمان به سر آمد بس که پیش چشمهای ناباور ما عزیزانمان را کشتند. بس که دختران هاله ی داغدار پدر را چشم بر هم زدنی به ماتم مادر نشاندند.بس که خون دیدیم و عادت نکرده بودیم به دیدن این همه خون. بس که با لباسهای خاکی و موتورهاشان رعب و وحشت ایجاد کردند و باطوم فرود آوردند و یا مهدی گویان تن هامان را کبود کردند.بس که گاز استشمام کردیم و دود بود و آتش و خون. بس که روزگار به کام دل ما نچرخید. بس که فرزاد هامان را بالای دار کشیدند و حتی جنازه اش را ندیدم تا بر آن دل سیر اشک بریزیم. ما خسته ایم که اینهمه اخبار بد شنیدیم و هیچ خورشیدی بر آسمان آمال هامان نور نپاشید. بس که پرپر کردند گلهای نو شکفته ی سرزمینمان را. بس که مدفون کردند زیر خاک زندگیها و آرزوها را . بس که در بند کردند یارانمان را. بس که ما روحمان پر است از زخم و ترمیمی هم ندارد. ما هنوز نگاه ندا در نی نی چشمانمان میلرزد و لبخند آخر سهراب دلمان را میفشارد. ما درد داریم و تا دنیا دنیاست فریاد. ما یادمان نمیرود و اینهمه ظلم پیش نگاههای وحشت زده ی مان هنوز پررنگ است
بی تعارف بگویم! ما عادت کرده ایم به دیدن خون! ما عادت کرده ایم به هرروز شنیدن اخبارهای تکان دهنده و شور و احساسات دو روزه! ما عادت کرده ایم به بازداشت شدن و دربند رفتن یارانمان و انگار نه انگار که عمر و جوانیشان است که میسوزد پشت میله های سیاه! ما به دیدن پیکرهای آویزان و به دار آویخته شده در سحرگاههای اوین و کوچه خیابانهای شهر عادت کرده ایم. ما به شنیدن خبر شکنجه ی هم سن و سالانمان در زندان و مرگ شان در خیابان عادت کرده ایم! ما مردم احساساتی هستیم که امروز با غم و اندوه از مرگ هاله میگرییم، اما به دست روی دست گذاشتن هم عادت کرده ایم. ما به دزدیده شدن جنازه ی شهدامان عادت کرده ایم. ما به فراموشی عادت کرده ایم . نشسته ایم و تمام این جنایات هرروزه جزیی از روزمرگی و زندگی ما شده است ... ما به ظلمشان عادت کرده ایم! ما به رعب و وحشتی که حضورشان در خیابانها بر می انگیزد عادت کرده ایم. ما اجازه داده ایم که ایران ما را قرق کنند و برایمان آنجور که میخواهند ببرند و بدوزند و عادت کرده ایم با بی میلی به تن کنیم. ما به تبعید شدن و کوچ اجباری از سرزمین مادریمان عادت کرده ایم. ما کشورمان را به بیگانه سپرده ایم و به له شدن تن هموطنانمان زیر چکمه های اجنبی عادت کرده ایم. ما به سکوت و دم نزدن عادت کرده ایم
میدانم که زمان ناامیدی نیست اما من دلم گرفته است! بغضم فریاد شده و فریادم سکوت. من از نمایش اقتدار آنها خسته ام و دلتنگ یک بیست وپنج خرداد دیگر. من دلم میخواهد که باز امید به دلهامان بازگردد و ببالیم به دستبندهای سبزی که هنوز از دستهامان باز نکرده ایم. من دوست دارم نشان دهیم که هستیم هنوز و کم نیاورده ایم. من دوست دارم با تمام غمی که داریم بخندیم به تمام پهنای صورتهامان و پوزخند بزنیم به افکار و وقاحت آقایان.
ما قول داده ایم دل قوی داریم و به تماشا بنشینیم سحر پیروزی را و سبز کنیم جای محمد و ترانه و امیر و بهنود را. که روزی همه مان دوباره دست در دست هم به خیابان بیاییم و تکرار کنیم شکوه بیست و پنج خردادمان را. حتی پرشکوه تر و در خیابانها بمانیم تا آنروز که هیچ گلوله ی تفنگی به تن عزیزی نمی نشیند. هیچ نسرین عاشقی پشت میله های زندان تولدش را جشن نمیگیردو هیچ راه انقلابی به آزادی بسته نیست.

vendredi 27 mai 2011

زمان سال‌خورده در گذر است

یکسال از آخرین باری که متولد شدم گذشت
اینروزها که میرود میگذرد و تمام میشود نزدیک میکندم به هفت! و این هفت که از نوع لحظه های عظیم شکفتن است یا نه نمیدانم! اینبار را نمیدانم و دلم خواستنش بدجور نمی آید. فقط میدانم که هفت عدد خوشایندیست
تمام این سالها و این روزهای کسل خواب آلود بهار برای من همیشه ختم شده به هفت و نه هر هفتی، که فقط خرداد! نه که نقطه ی شروعی بوده باشد ها! نه ... آمده ست و رفته، درست مثل شش و هشت! و نه حتی با ریتم خاصی! فقط به این دلیل که هفت بین این دو است
در آستانه ی دو و هفت شادم و روزگار هرچند به کام نیست آنطور که باید، اما دلخوشیها آنقدری هست که هنوز به روی آیینه لبخند زد و جاری شد در مسیر روزها. گاهی آنقدر آرام آرام تار و پود وجود و رفتارت عوض میشود که متوجه نمیشوی، مگر کمی دورتر ایستاده باشی و خودت را نگاه کنی! زندگی همینست و زیباییش به تحولاتش.
خوشحالم که حالا میدانم از کی چه میخواهم و توقعاتم چقدر است از خودم، اطرافیانم و خلاصه از زندگی. میدانم که دیگر حاضربه داشتن آدمها به هر قیمتی نیستم. حالا میدانم به اجبار خواستنها تاوان دارد و به قیمت از دست رفتن روزهای عمر است و رنگ باختن ارزش روابط.
یاد گرفته ام بگذارم روابط سیر طبیعی پیش روند. از رنجشهایم بگویم و سوتفاهمات را رفع و رجوع کنم. یادگرفته ام به آدمهایم فرصت بدهم، اما نه آنقدری که دیگر، فرصتهای خوب خود را بسوزانم. یاد گرفته ام که برای نگه داشتن یک رابطه بار بر روی دوش هر دو نفر است. یادگرفته ام واقع بینانه تر به قضایا نگاه کنم و نه از دید یک رایحه ی رویایی!
سالی که گذشت پر بود از تجربیات تلخ و شیرین و فراز و نشیبها! یاد گرفتم به سلیقه و افکار دیگران احترام بگذارم و آنجا که با هم سلایق و علایق و قوانینمان نمیخواند هرکدام راه خویش را برویم. یادگرفتم اجازه دهم دوستم داشته باشند و دوست داشته یا نداشته باشم، وظایفم را انجام دهم نسبت به دیگر آدمهای زندگیم، اما خاطرشان هرچقدر عزیز باشد یا بوده باشد، بخاطرشان در حق خودم کوتاهی و خیانت نکنم
و در آخر یاد گرفتم نترسم از دست دادن و رفتن، و نهراسم از به دست آوردن و شروع دوباره. مسافر جدید چه من باشم چه دیگری همیشه حامل تازگیهاست. یاد گرفتم هرروز ترانه ی جدیدی را برای زندگی و برای روزهایم زمزمه کنم. مهم نیست ترانه ی روزهای پیش رو شاد باشد یا نه، مهم اینست ترانه ی زندگی را فراموش نکنم

mercredi 11 mai 2011

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

باید برون کشید ازین ورطه رخت خویش
تمام شد
هرگز فکر نمیکردم به این آسانی با این مساله مواجه شوم. میدانستم، همیشه میدانستم، در ناخوداگاه دلم، که روزی به پایان میرسد. اما تعجبم از خودم است و بی حسی اینروزهایم! چقدر راحت با این جدایی کنار آمدم و خالی شده ام از احساس! چه کرده ای که به این سادگی از تو و هوایت دل بریده ام
من خوبم! لباسهای تازه را به تنم امتحان میکنم، مدل موهایم را عوض میکنم، رنگ لاکم را و زیبا میشوم. هنوز از تعریف و تمجید اطرافیان به وجد می آیم و زنانگی میکنم
دلم میخواست زمان را برمیگرداندم به عقب! نه به شش سال پیش! به کمی عقب، فقط کمی! به فروردین ۱۳۹۰ و تمام شده را تمام میکردم و شروع جدید میداشتم. با اینحال پرونده ی قدیمی را بستم و مختومه، کنار گذاشتم. خاطرات خوب و بد را خاک کردم و نبش قبر هم نمیکنم
میدانم به زودی دلم باز اهلی دلی دیگر خواهد شد که مهربانتر است و دلدار تر
...

dimanche 20 mars 2011

بهار بهار باز اومده دوباره

بهار می آید... همین امشب
و من فکر میکنم عید آدمها توی دلشان است
عید در دلهای همه تان برقرار باد
با یک دنیا مهر
...
پ ن: از صبح تابحال روی زبانم افتاده این شعر فروغ ... دل گمراه من چه خواهد کرد با بهاری که میرسد از راه।
بهار امسال را بیشتر دوست خواهم داشت!
بهار پایان راهی برای نرسیدن
و بهار آغاز دویدن به راهی تازه و شیرین।

vendredi 11 mars 2011

کافیست عکسها را نگاه کنم و باز هربار احساس کنم بهترین تصمیم را گرفته ام
...

dimanche 16 janvier 2011

نیازمندیها

نصب یک جفت گوش شنوا از نوع غیر در و دروازه ای با کیفیت جهت پذیرش نصایح اطرافیان به انضمام تعبیه ی مقادیری اراده جهت تصمیمات عاقلانه ...

samedi 15 janvier 2011

این ریلها اما به هیچ شهری نمیرسند

صدای همسایه که الماس را صدا میزند مرا بیهوا میبرد به ده دوازده سال پیش ...بهار هفتاد و هفت است. باد ملایمی میوزد. خانه ی قدیمی دایی جان. طبقه ی بالا قرق ما دخترهاست. من هستم و تو بنفشه و بهار. صدای بازی پسرها از حیاط می آید. تو شدی مسؤل آهنگهای درخواستی و مرتب کاست عوض میکنی و انگار که هیچ کدام هم به دلت نمینشیند. در عوض شروع میکنی با آب و تاب از کتابفروش جدید سرکوچه میگویی و سعی میکنیم از هر جمله ی ساده اش به نفع دنیای شیرین نوجوانیمان تعبیر عاشقانه بگیریم. صدای خنده های ریزمان بهوا میرود و تمام دنیای آنروزمان خلاصه میشود در چند نگاه دزدکی و لبخندهای پرشرم و نگاههای شیطنت آمیز. دلم برای چهارده سالگیها تنگ است که به نگاهی عاشق میشدیم و به اخمی فارغ! همه چیز آسان بود و ساده میگرفتیم دنیا را آدمهایش را هم! ازدواج رویای شیرین لباس سفید بود و انتخاب نامه ی عاشقانه ی پسر همسایه!
گاهی فکر می کنم شايد ما کمی دير به دنيا آمديم . ما که عاشق پياده روی توی کوچه پس کوچه هاييم و آواز خواندن زير لب . آن قدر دير به دنيا آمديم که هوا پر شد از مونوکسيد کربن و دود سيگار وينستون ! اين روزها نفس کشيدن سخت است . توی انبوه درسها و دلمشغولیهای جور و واجور رمقی نمی ماند برای نگاه های عاشقانه ! تنها می گويم : بايد بروم خانه . دستم درد می کند . دليلش را هم نمی دانم . بی اختیار می خوانم : دلم رمیدهء لولی وشیست شور انگیز
دلم میخواست داریوش دوستم میماند! دوست معمولی! نه از آن دست دوستهای پسر عاشق پیشه. دلم میخواست دوست میماندیم و اینروزها دل سیر با هم گپ میزدیم و در مورد دنیا تحلیلهای تخمی میکردیم و هیچوقت هم به توافق نمیرسیدیم .تا صبح میگفتیم و می خندیدیم و سر به سر میگذاشتیم! دلم میخواست از درهمی و به هم ریختگی این روزهایم برایش میگفتم و برای تقی و فرغونها و دنیا نقشه میریختیم
دنیای ما آدم ها بدجوری کوچک است . حالا از اول هم شروع کنی چندان توفیری ندارد . فقط باید هی بنویسی ؛ بابا آب داد . آن مرد آمد . آن مرد با اسب آمد .... اینکه از جلو رفتن بترسی و از عقب آمدن هم ... اینکه در هر دو حالت شاید پشیمان شوی و در نقطه ی فعلی هم نتوانی توقف کنی ! اصلا زندگی را باید از وسط شروع کرد. از جنگ و صلح تولستوی یا از جومونگ یا از چگورا! خلاصه از هرجا که عشقت کشید و هیچ کس و هیچ کس و هیچ کس ...
فاجعه از آن جا شروع می شود که دستم درد میکند. مسیرهاگم و گور است و ستاره نیست و اکسیژن نیست! خیال راحت و اعصاب آرام هم نیست ... امان از این دست من که درد می کند .

mardi 11 janvier 2011

تو هم که دلم را نمی‌خوانی، تازه می‌فهمم که آدم چه تنهاست

روزها را میشمارم و از تو دور میشوم. یک، دو، سه، چهار
گفته بودم که تمام لذت خانه تکانی پیدا کردن تکه پاره های از چشم دور مانده ی گذشته است؟ که عکسی از لابه لای کتاب سُر بخورد بیرون و ببردم به چند سالی پیشتر و حال و هوای آن. که یادداشتی پشت یک کارت یاد یک دوست که حالا نمیدانم کجای این خاک هست و اصلا هست یا نه را زنده کند. که تکه پاره های گذشته ام را یکباره جلوی چشمهایم بگیرد.


امروز اما لذت تازه ای را کشف کردم. اتاق را که مرتب میکردم یکباره تمام هر چیزی را که میتوانست روزی یاد تو را زنده کند کنار گذاشتم. روز هاست که یادم ترا فراموش کرده اما دیگر هر چیزی که نشانی از تو داشته باشد هم باید کنار میگذاشتم. کافه های دنج و رستورانهای خلوت, سنگفرش خیابانهای بی انتها ,قدمهای همگام و گشتهای شبانه! ... همه را یکجا بستم و شمع خاطرات خاموش شد و میدانی که زجرآور تر از خاطرات شیرین نیست وقتی که قرار است حذف شوند.
گفته بودم که تمام پلهای دنیا را شکسته میخواهم تا مرا به تو نرسانند.امروز،همین امروز، تمام پلهای خاطره را نیز شکسته ام...
اصلا میدانی ؟ گاهی وقتها مرگ لازم است. لازم است چیزی, رابطه ای, احساسی یا آدمی در تو بمیرد, رشته الفتی بگسلد, تا تو دوباره به دنیا بیایی. پوست بیندازی و از نو, جایی نزدیک خط صفر, شروع کنی.
این بار تکه هایم را در گذشته جا نگذاشته ام. این بار تمام پلهای دنیا را شکسته می خواهم تا مرا به تو نرسانند.
.