samedi 7 novembre 2009

سیب سبز تمنا هنوز هم در دستان ماست

با دستهای خالی

اینروزها

برافراشته با سینه ی ستبر

گره ای از پی مشتی

آهی از پس فریادی

باتوم میبارد و اشک

بغض است و کینه



گلها بر زمین می افتند

سبز و جوان

حتی خیلی پیشتر از کاشته شدن

مدفون میشوند

زیر خروارها

جاندار

مانند دیدگانی که حرف میزد با آسمان

اوج میگیرد تا همیشه

نگاه که ثبت میشود در قاب ابدیت

و ندا که جاودانه میگردد همچون لای لای مادر



بیراه نبود آنهمه لاله های دفتر نقاشی هفت سالگی

سر سرخ ، تن سبز



فواره ی خون است سینه ی ناصر

و قرمز ، سپیدی کاغذ تمام شاعرها

استعاره نیست

تلخ

عین حقیقت است

یعقوب یوسفیست که هرگز بازنگشته به سوزان کنعان

امیر لبخند است و لبخند گریه ایست بی امیر

محسن شوالیه ی قهرمان میماند

تا دیدار در روشنای فردا



کهریزک همه ایران

و بیت رهبری سوله ی سرد بیرحمی

خیابانها بیدار

شبها بیخواب

شهر من

خاک سوگوار عاشقان به مسلخ رفته

بی تاب



های دلال جهل عربده نکش

ببین که تمامست بازی

نفس نفس نزن

مسموم میکنی با دم شومت فضا را

بگو چه خواهی کرد

با وجود آلوده ای که طهارت گرفته با جنایت

و غسل ، با خون فرزندان آیینه و آفتاب

بوی ننگ میدهی

آمیخته به عصاره ی بی کرامتی



برای گرمی بازار جنون

ترنم ترانه شعله ور شد و سوخت

وقتی تنبور کیانوش زخمه میزد

بر مرمر آرزوی آزادی

آی دایه عجب دردیست!

خاکسترها اما

جوانه دادند سبز

همسنگ تمام دیوارهای اوین

هم سطر جوانی های به تاراج رفته ی سه نسل



تو کشته شدی

نمردی

کشتندت

بس که ترسیدند

بس که نترسیدی

چقدر خود من بودی

من ما بودیم

و تنها سهمی خواسته بودیم

از آنهمه سبزی

که سرخ شد

که کبود

در آسمان به زنجیر کشیده ی وطنی

که سر میبرند مرغکان آوازخوانش را

اما چه باک

سیب سبز تمنا هنوز هم در دستان ماست



سرزمینی که

ندا دارد و

ترانه

یعقوب

کیانوش و اشکان

تنها چند قدمش به صبح باقیست



راستی سهراب میدانی؟

شال گردنت سبز

اینجا پیش منست

تا روزی سرافراز

بلند بلند

بخوانم شاهنامه ی ۲۲ خرداد را

بلرزد صدایم از شوق

بدرخشد مردمکانم از غرور

در روزهای فاتحی

که دیگر سیاهی و تاریکی نباشد

خاوران نباشد و دهه ی ۶۰ نباشد

و ایضا کوچ اجباری هم

...