mardi 9 octobre 2012

تصمیم رایحه!

شده ام مثل یک کلاف بهم پیچیده! آرامش را گم کرده ام! دلم قهوه ی فندقی خواسته و یک دل سیر آرامش و ذهن بی خیال! شبهایم پر شده از کابوس عقرب، فرار از کسی، خانه های متروکه، بیمارستانهای عجیب و غریب و آدمهای ناشناس ! کاش میشد باز دنیا را حواله دهم به تخمهایم! بعد مهشید بخندد و بگوید رایحه از چیزی مایه بگذار که داری و من سرخوشانه بخندم و دنیا همینجوری برای خودش برود جلو!

افتاده ام میان کامواهای رنگی در هم گره خورده! جای آنکه گره را باز کنم یک سر کاموا را میگیرم و باز گره در گره! کامواهای قرمز و زرد و سبز و آبی و ... من غلت میزنم میان سردرگمی و گره های کور!  

هیچوقت بلد نبودم با قاطعیت تصمیم بگیرم! همیشه جایی چیزی مرددم کرده است و من مانده ام سپردن جریان به زمان. اما زمان همیشه همه چیز را به خودی خود روشن نمیکند! کمی هم قاطعیت و اراده میخواهد.گاهی به آدمهایم به راحتی و قاطعیت نع میگویم! اما امان از زمانی که گیر میکنم جایی میان خدا و خرما!

دنبال تغییر خودخواسته نبوده ام هرگز! همیشه تغییر آمده و مرا عادت داده! من خدای عادتم. خدای هرچه پیش آید خوش آید ها .



زمانهایی میرسد در زندگی هرکس که باید بالاخره تصمیم بگیرد. از آن دست تصمیمهای کلیدی که زندگی تقسیم میشود به قبل و بعد آن. اما منه رایحه همیشه دلم خواسته تغییر بیاید بی آنکه من متوجه شوم. نرم و آرام جا خوش کند در روزهایم و یکهو بی هوا ببینم که چه عالم آغشته اش شده ام.



باید متولد خرداد باشی تا بدانی چقدر سخت است که این همه آدم درونت را با هم به توافق برسانی تا همه یکسو یک چیز را بخواهند. این یعنی استرس مطلق! استرس از تصمیمی که قرار است بگیری ،  چه میشود و چه نمیشود های بعد از آن.



میدانم هیچ افتخاری ندارد که اعتراف کنم من آدم تصمیم نیستم . از زیر زندگی در میروم و روزها را سپری میکنم. چشمهایم را میبندم که نبینم و انگار میکنم دیگران هم سرشان زیر برف است. اما سرانجام پیدا میشود کسی یا کسانی که از تو میخواهند چشم باز کنی و ببینی اینبار به کجا میروی و این خیلی سخت است. خیلی ترس دارد که نمیشود آینده را دید و باید حرف آخر را زد.



من بزرگ پروردگارتعللم . تجربه نشان داده دیر که بجنبی انتخاب میشوی و فرصت انتخاب کردن را از خودت سلب میکنی.



باید از یک جا به بعد تصمیم بگیری. تبعات آن ر ابپذیری. قبول کنی که نمیشود همه چیز را یک جا باهم داشت



و چقدر تلخ است که همیشه سختترین تصمیم همان درستترین تصمیم است.


عقلم میگوید که عین حقیقت است اما ته دلم کسی میگوید که وا نده

کاش میشد آینده را دید! نمیدانم حق با عقل است یا احساس

 راه  آسان یا درست ! مسئله اینست