jeudi 15 novembre 2012

حواسش نیست آدمیزاد و همین‌طور بیخودی متعصب می‌شود روی یک سری چیزها ، پافشاری می‌کند، افتخار میکند بهشان، وفاداری به خرج می‌دهد. بعد همینطور که هنوز حواسش نیست حس برتر بودن میکند و اصرار دارد که بی هیچ مطالعه و تحقیق، عالم دهر است و دیگر پی دانستن بیشتر نمیرود. تعصبش پررنگ میشود، مرز می اندازد بین خودش ها با بقیه!.جدایی ایجاد میکند و حس متفاوت بودن. انگار که از همه سر است و یک چیزهایی را خودش کشف کرده و میداند و باقی نه!هرچند به اشتباه پافشاری میکند رویشان و اصولا بحث با ایشان نتیجه ای در بر نداشته و این قصه سر دراز دارد. دیدم که میگویم!

من دیده‌ام که آدمها به چیزهایی افتخار می‌کنند که ذاتن افتخاری ندارد:

تاریخ چند هزار ساله، به دنیا آمدن در فلان جا،عکس و امضا از اشخاص خاص …

من دیده‌ام که آدمها به چیزهایی وفادار می‌شوند که ذاتن وفاداری طلب نمی‌کند
موی بلند، سبک زندگی، سبک نوشتن، بکارت، مشروب نخوردن

من دیده‌ام آدم‌ها به چیزهایی تعصب می‌ورزند، که تجربه‌ یا جرات ترک کردن‌اش را ندارند:
زندگی در فلان شهر یا در فلان کشور، مذهب،ایدئولوژی، تاهل، تجرد

دیده‌ام چیزهایی مقدس می‌شوند که ذاتن تقدس ندارند:
هفت سال جنگ، دو خرداد، خانواده‌ی شهید، وطن، مادر بودن

حواسمان باشد اندازه نگه داریم، دگم نباشیم و ایضا متوهم هم !