lundi 24 septembre 2012

همینطور که میبارد باران نم نم و تو کنار پنجره ی قدی نشسته ای و از صدای بارانی که میخورد به شیشه لذت میبری، لیوان بزرگ چای در دستت، حبه ی قند را میبری لبه ی لیوان و چه آرام چای نفوذ میکند به جان قند.

بعضی آدمها ... خب! خیلی کم آدمهایی هستند که بودنشان حکایت چای است و قند. خیلی آرام و بی صدا گیر میکنند به جایی از روزهایت یه گوشه ای از زندگیت. بعد کم کم حس میکنی چه همه روزهات آغشته است به بودنشان.نشت کرده اند به تمام قند بی آنکه حتی فکرش را کرده باشی.

از آن دسته حضورهای آهسته و پیوسته که شیرین میکند لحظاتت را . از آن آدمها که بشود راحت پیششان اعتراف کرد و واهمه نداشت از قضاوت شدن.

که انگار گیر کرده اند به گوشه ای از زندگیت تا باشند هرزمان که حضورشان الزامیست. با کلمات بریزند آرامش را به وجودت حتی اگر مرتکب قتل شده باشی.

و من چه همه دوست دارم این آغشتگی ملایم را ...

شما هم اگر از این دسته آدمها دارید در زندگی، غنیمت بشمارید حضورشان را که کیمیاست