dimanche 16 janvier 2011

نیازمندیها

نصب یک جفت گوش شنوا از نوع غیر در و دروازه ای با کیفیت جهت پذیرش نصایح اطرافیان به انضمام تعبیه ی مقادیری اراده جهت تصمیمات عاقلانه ...

samedi 15 janvier 2011

این ریلها اما به هیچ شهری نمیرسند

صدای همسایه که الماس را صدا میزند مرا بیهوا میبرد به ده دوازده سال پیش ...بهار هفتاد و هفت است. باد ملایمی میوزد. خانه ی قدیمی دایی جان. طبقه ی بالا قرق ما دخترهاست. من هستم و تو بنفشه و بهار. صدای بازی پسرها از حیاط می آید. تو شدی مسؤل آهنگهای درخواستی و مرتب کاست عوض میکنی و انگار که هیچ کدام هم به دلت نمینشیند. در عوض شروع میکنی با آب و تاب از کتابفروش جدید سرکوچه میگویی و سعی میکنیم از هر جمله ی ساده اش به نفع دنیای شیرین نوجوانیمان تعبیر عاشقانه بگیریم. صدای خنده های ریزمان بهوا میرود و تمام دنیای آنروزمان خلاصه میشود در چند نگاه دزدکی و لبخندهای پرشرم و نگاههای شیطنت آمیز. دلم برای چهارده سالگیها تنگ است که به نگاهی عاشق میشدیم و به اخمی فارغ! همه چیز آسان بود و ساده میگرفتیم دنیا را آدمهایش را هم! ازدواج رویای شیرین لباس سفید بود و انتخاب نامه ی عاشقانه ی پسر همسایه!
گاهی فکر می کنم شايد ما کمی دير به دنيا آمديم . ما که عاشق پياده روی توی کوچه پس کوچه هاييم و آواز خواندن زير لب . آن قدر دير به دنيا آمديم که هوا پر شد از مونوکسيد کربن و دود سيگار وينستون ! اين روزها نفس کشيدن سخت است . توی انبوه درسها و دلمشغولیهای جور و واجور رمقی نمی ماند برای نگاه های عاشقانه ! تنها می گويم : بايد بروم خانه . دستم درد می کند . دليلش را هم نمی دانم . بی اختیار می خوانم : دلم رمیدهء لولی وشیست شور انگیز
دلم میخواست داریوش دوستم میماند! دوست معمولی! نه از آن دست دوستهای پسر عاشق پیشه. دلم میخواست دوست میماندیم و اینروزها دل سیر با هم گپ میزدیم و در مورد دنیا تحلیلهای تخمی میکردیم و هیچوقت هم به توافق نمیرسیدیم .تا صبح میگفتیم و می خندیدیم و سر به سر میگذاشتیم! دلم میخواست از درهمی و به هم ریختگی این روزهایم برایش میگفتم و برای تقی و فرغونها و دنیا نقشه میریختیم
دنیای ما آدم ها بدجوری کوچک است . حالا از اول هم شروع کنی چندان توفیری ندارد . فقط باید هی بنویسی ؛ بابا آب داد . آن مرد آمد . آن مرد با اسب آمد .... اینکه از جلو رفتن بترسی و از عقب آمدن هم ... اینکه در هر دو حالت شاید پشیمان شوی و در نقطه ی فعلی هم نتوانی توقف کنی ! اصلا زندگی را باید از وسط شروع کرد. از جنگ و صلح تولستوی یا از جومونگ یا از چگورا! خلاصه از هرجا که عشقت کشید و هیچ کس و هیچ کس و هیچ کس ...
فاجعه از آن جا شروع می شود که دستم درد میکند. مسیرهاگم و گور است و ستاره نیست و اکسیژن نیست! خیال راحت و اعصاب آرام هم نیست ... امان از این دست من که درد می کند .

mardi 11 janvier 2011

تو هم که دلم را نمی‌خوانی، تازه می‌فهمم که آدم چه تنهاست

روزها را میشمارم و از تو دور میشوم. یک، دو، سه، چهار
گفته بودم که تمام لذت خانه تکانی پیدا کردن تکه پاره های از چشم دور مانده ی گذشته است؟ که عکسی از لابه لای کتاب سُر بخورد بیرون و ببردم به چند سالی پیشتر و حال و هوای آن. که یادداشتی پشت یک کارت یاد یک دوست که حالا نمیدانم کجای این خاک هست و اصلا هست یا نه را زنده کند. که تکه پاره های گذشته ام را یکباره جلوی چشمهایم بگیرد.


امروز اما لذت تازه ای را کشف کردم. اتاق را که مرتب میکردم یکباره تمام هر چیزی را که میتوانست روزی یاد تو را زنده کند کنار گذاشتم. روز هاست که یادم ترا فراموش کرده اما دیگر هر چیزی که نشانی از تو داشته باشد هم باید کنار میگذاشتم. کافه های دنج و رستورانهای خلوت, سنگفرش خیابانهای بی انتها ,قدمهای همگام و گشتهای شبانه! ... همه را یکجا بستم و شمع خاطرات خاموش شد و میدانی که زجرآور تر از خاطرات شیرین نیست وقتی که قرار است حذف شوند.
گفته بودم که تمام پلهای دنیا را شکسته میخواهم تا مرا به تو نرسانند.امروز،همین امروز، تمام پلهای خاطره را نیز شکسته ام...
اصلا میدانی ؟ گاهی وقتها مرگ لازم است. لازم است چیزی, رابطه ای, احساسی یا آدمی در تو بمیرد, رشته الفتی بگسلد, تا تو دوباره به دنیا بیایی. پوست بیندازی و از نو, جایی نزدیک خط صفر, شروع کنی.
این بار تکه هایم را در گذشته جا نگذاشته ام. این بار تمام پلهای دنیا را شکسته می خواهم تا مرا به تو نرسانند.
.