vendredi 13 janvier 2012

گذشت ...

یک آدمهایی هستن که دوست دارن غمگین باشند همه چیز هم که خوب پبش برود باز دوست دارند غمگین نشان دهند اوضاع را! من نمیدانم جریانش چیست! شاید یک جور ارضای عاطفی! دوست دارند که آدمها و اتفاقات واقعی زندگیشان را ببرند در قالب قصه های اسطوره ای! شاید بد نباشد نمیدانم اما ایراد کار از آنجا بالا میگیرد که دوست دارند بشوند خود مجنون و هرگز به لیلی نرسند. یا مثل فرهاد که عاقبت داستان سهمی نداشت از شیرین!
من اما یاد گرفته ام در واقعیت زندگی کنم. همیشه نه به شیرینی قصه هاست و نه به آن تلخی هم. اما زندگی خودم است ... نه که خیالپرداز نباشم ها! نه! اما میدانم بلاتکلیف نگه داشتن یک آدم خیلی ناعادلانه ست . بیش از این در برزخ نباید ماند حتی اگر در بدترین حالت ایستگاه بدی جهنم باشد

اینها همه برای خط کشیدن بر یک درگیری عاطفی بود که باید تمام میشد
به همین سادگی
...