vendredi 31 août 2012

من تو او

من خسته ام. از جنگیدن با تقدیر! دستانم را به نشانه ی تسلیم بالا برده ام. سهم تو من نیستم. این قسمت غم انگیز ماجرا نیست. اما سهم من او هم نیست و این  تلخ است. دلم را میسوزاند. نه برای خودم. برای آرزوهایم که هنوز امید دارند. اما به جایی میرسی که باور میکنی تقدیری و سرنوشتی هم هست. حالا من تسلیمم. پرچم سفید نشان میدهم و سعی میکنم کمی خوشبینانه تر نگاه کنم. نیمه ی پر لیوان خیلی شفافتر از نیمه ی خالیست. چند تا لک ساده و جزِِیی افتاده روی نیمه ی خالی لیوان. با دو بار شستن پاک میشود

نه! اینها برای دلخوشی من نیست. عین حقیقت است. خواهر بزرگه هم میداند. اما من هنوز فکر میکنم که این عدالت نیست. که ما یک بار و تنها یکبار زندگی میکنیم و باید چشم پوشید از کلی آرزوهای ریز و درشت