با عجله از خواب بیدار میشوم انگار که دنبالم کرده باشند آماده میشوم و راهی دانشگاه ... هنوز خواب در چشمانم بازی میکند تمام دیشب را خوب نخوابیده ام و خستگی به تنم زار میزند. ماشین دیوانه تمام قهوه ام را وارو میکند و من میمانم و لیوان نصفه ی شیر شیرین! قهوه ی دیگری میگیرم و اینبار حواسم به ماشین هست که با من سرناسازگاری دارد. بیهوا دلم میگیرد و نمیگیرد و نمیخواهد راه بیاید با من بی حوصله ... همه حسی هست و حس تولد نه! نکند جایی را اشتباه رفته باشم ؟ رفته ام و لجوجانه میخواهم به خودم دلداری دهم که نه! باید تا تهش بروی تا سرت به سنگ بخورد و حالا گیرم به سنگ هم خورد آنقدر یکدنده ای که باز هم اصرار میورزی به ادامه ی همان کوچه پس کوچه ها که ختم میشوند به بن بست و تنگی و تاریکی و نه دریا و سبزی بی انتها ...
زندگی من شبیه نه به هیچ کدام از فیلمهایی بود که دیده بودم و نه هیچ کتابی که خوانده بودم! نه به آن شیرینی و نه به آن تلخی ... احساس میکنم روزها میگذرد بی آنکه به حد کافی شعر خوانده باشم نقاشی کرده باشم خوابیده باشم و بیداری کرده باشم و نه به حد کافی شادی و شاید حتی مهربانی! نه که همه اش زیر سر درسها باشد ها! نه ... مشکل از دویدن دنبال فرداست و از یادبردن امروز. خوشبختی اون چیزی نیست که بقیه از بیرون ببینن یا از بیرون پیدا باشه.خوشبختی تو دل آدمه...این را انتظامی در روسری آبی گفته بود و دوستدارم بگویم عزت خان عزیز راست میگویی اما اگر به نظر میآید که همه چیز به خوبی پیش میرود، پس حتما از چیزی صرف نظر کردهای!
با تمام این اوصاف هنوز هم میتوان در خورشید آرامش و گرما را تجربه کرد.
هی دختر! تولدت مبارک
“دیری است .
مثل ستاره ها چمدانم را...
از شوق ماهیان و تنهائی خودم
پر کرده ام، ولی
مهلت نمی دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم .
اما،
من عاقبت از اینجا خواهم رفت .
پروانه ای که با شب میرفت،
این فال را برای دلم دید .”
شب بود، نه از آن شب ها که “گلاویژ” خود را در آیینه “سراب نیلوفر” به نظاره نشسته باشد. نه از آن شبها که فرهاد در کنار بیستون به خواب شیرین رفته باشد.
شب بود، نه از آن شب ها که “پرتو” بدنبال ساقی ارمنی شعرهایش از “سرتپه و سید فاطمه” آواره کوچه و خیابان های کرمانشاه شده باشد.
نه از آن شبها که بیستون با صدای تنبور به وجد سماع افتاده باشد، از آن شبهایی بود که زخمه تار “اسماعیل مسقطی” هوس پریشان کردن گیسوان مینای آوازهایش را نداشت.
از آن شبهایی بود که طاق بستان آواز “گل ونوشه باغان، لرنژاد” را در کرمانشاه انعکاس نمیداد.
شب بود، نه ماه بود، نه ستاره، نه آسمان، نه ابر، فقط دیوار بود.
تاریک شبی بود و اتاقکی تنگ و تاریک و نمور با دری کوچک که از سویی به آینده و از سویی دیگر به گذشته باز میشد و من شعری را با دیوارها زمزمه میکردم. “در من زندان ستمگری بود که هرگز به آوای زنجیره اش خو نکرد”
تق و تق در، آشفته کرد رویای شبانه ام را و به هم ریخت قافیه لالایی های نانوشته مادرم را که زمزمه میکردم،
… چشمبند بزن
دستها جلو، دستبند! … راه بیفت
از سلول کوچکم کشان کشان بیرونم آوردند، راهم را بلد بودم ، بهتر از نگهبانهای پیری که مثل در سلولها فرسوده شده بودند. بهتر از بازجوهایم تعداد پله های زیرزمین زیر هواخوری را می دانستم. انگار سالها بود این زندان را زیسته بودم.
حتی میتوانستم جای پاهای زندانیان قبل از خودم را ببینم. هنگام پائین آمدن از پله ها از زیر چشم بند تعداد پاهای حاضران را میشمردم، یک… دو …. سه …چهار… پنج…. شش ….
آمده بودند تا قدرت خود را روی یک انسان نمایش دهند و آنگاه که می ایستادم شعری مرا زمزمه میکرد، “خدایا من کجای زمین ایستاده ام…”
و با اولین ضربه ناتمام میماند شعر و می بستنم به تخت … چقدر می ترسیدم …. نه از درد شلاق، از اینکه در قرن ۲۱ در قرن گفتگو، در دهکده جهانی هنوز کسانی با شلاق، فاتحانه بر بدن انسان رنجوری بکوبند و بخندند.
چقدر میلرزیدم…نه به خاطر درد ضربات و مشت و لگد، ترسم از پایمال شدن ارزشهای انسانی بود در سرزمینی که منشور اخلاق برای جهانیان مینویسد.
چقدر وحشت برم میداشت… نه از درد شوک الکتریکی، از پزشکی که معاینه ام میکرد و با نوک خودکارش بر سرم میکوبید که خفه شو.. خفه شو.. آنهم در حالی که قرنها از سوگندنامه بقراط گذشته بود.
با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار می نامیدند به گوشه ای دیگر از دنیا میرفتم آنجا که دغدغه فکری انسانهایش نجات سوسمارهای آفریقا و مارهای استرالیا است، آنجا که حتی به فکر مارمولکهای فلان جهنم دره در ناکجا آباد دنیا هستند. اما این جا … این جا .. وای … وای
با هر ضربه ذوالفقار سالها به عقب بر میگشتم، به عهد قاجار به مناره ای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و .. باز می زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم میرسدم اما باز درد تمامی نداشت. بیهوش میشدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا می آمدم و چون نوزادی شروع به دست و پا زدن میکردم و شعری مرا به خود میخواند. “تولد نوزادی را دیده ام/ برای همین میدانم/ جیغ کشیدن و دست و پا زدن/ اولین نشانه های زندگی و زادن است”.
فردا شب باز صدای درد و باز ..
حال باز شب است، از آن شب ها مدت ها گذشته ولی به هم می ریزد هر صدایی رویا و خواب شبانه ام را و نیمه شب آوایی در گوشم نجوا میکند،
“به خواب ای گل، نه اینکه وقت خوابه، بخواب جونم که بیداری عذابه”
فرزاد کمانگر