vendredi 31 août 2012

من تو او

من خسته ام. از جنگیدن با تقدیر! دستانم را به نشانه ی تسلیم بالا برده ام. سهم تو من نیستم. این قسمت غم انگیز ماجرا نیست. اما سهم من او هم نیست و این  تلخ است. دلم را میسوزاند. نه برای خودم. برای آرزوهایم که هنوز امید دارند. اما به جایی میرسی که باور میکنی تقدیری و سرنوشتی هم هست. حالا من تسلیمم. پرچم سفید نشان میدهم و سعی میکنم کمی خوشبینانه تر نگاه کنم. نیمه ی پر لیوان خیلی شفافتر از نیمه ی خالیست. چند تا لک ساده و جزِِیی افتاده روی نیمه ی خالی لیوان. با دو بار شستن پاک میشود

نه! اینها برای دلخوشی من نیست. عین حقیقت است. خواهر بزرگه هم میداند. اما من هنوز فکر میکنم که این عدالت نیست. که ما یک بار و تنها یکبار زندگی میکنیم و باید چشم پوشید از کلی آرزوهای ریز و درشت

mercredi 29 août 2012

آرزوها تاریخ مصرف دارند. وای بر آرزویی که در زمان خودش بر آورده نشود. آنوقت میشود حسرت. گیرم سالها بعد هم رسیدی به خواسته ات. موعدش که گذشته باشد دیگر فابده ندارد.  تو میمانی و آمالی که دیگر نیست
یک سری از آرزوها دگم هستند. با خودمان بزرگ میشوند. روی این دسته از  آرزوها هرچه بیشتر پافشاری کنی کمتر به آن میرسی
یادمان باشد آرزوها را هم باید به روز کرد

mercredi 22 août 2012

تابستانه

تابستان یعنی 
گرم و شرجی 
ایرکاندیشن یا کولر گازی جنرال 
رمان قطور دخترانه 
عصرهای بیکاری 
   رادیو جوان شبانه 
تلفنهای شبانه 
بوم و رنگ و نقاشی شبانه 
خواب تا نیمروز 
عصرانه 
و باز از سر 
...

dimanche 12 août 2012

میمانی که کدام را باور کنی
آخر به عقل هم جور در نمی آید 
صف های طویل اهدای خون برای کمک رسانی به زلزله زدگان 
یا
 انبوه جمعیت به تماشا آمده ی جان دادن یک انسان پای چوبه ی دار 
ضد و نقیض است 
هرچند هر دو  ختم میشود به جان انسان 
در اولی میخواهیم جان برسانیم و در دیگری قرار است جان بستانیم
ما مردمان احساساتی بی عاطفه ای هستیم
قبول کنیم 
...
 

samedi 4 août 2012

دستهایم را در باغچه میکارم

دلم  بعد از مدتهاااا وبلاگ شاعرانه خواسته! از آن اشعار غم انگیز و سوزناک عاشقانه
من از فکر خانه و استخر رها میشوم و دیگر به هیچ جایم هم نخواهد بود که فلانی چه میکشد و چقدر 
طنین پیانو میان آنهمه شلوغی بازار گوشهایم را نوازش میدهد 
اینها را مینویسم 
باید بنویسم 
حتی اگر
... 
که یادم باشد یکروز شرجی و بارانی تابستان دعوت بودم به شنیدن  نتهای فریبرز لاچینی 
یک کنسرت انحصاری 
برای من 

vendredi 3 août 2012

من و مرد سیبیلو ازدواج کردیم. نمیدانم چرا این تصمیم را گرفتم. من که همیشه مخالف بودم و از او بدم می آمد. شاید به خاطر خانه ی بزرگش تا تنهاییم در این خانه کوچکتر به نظر برسد. نمیشد که خانه کوچک باشد و تنهایی من بزرگ. آنوقت از در و پنجره میزد بیرون. من مرد سیبیلو را دوست ندارم. شاید بعدا تر دوست بدارم. مرد سیبیلو با من خیلی خیلی مهربان است. اصلا عاشق من است. خودش میگوید عاشق چشمهایم شده و با خنده صدایم میکند چشم گنده. خنده ام نمی آید. اما دلم برایش میسوزد و لبخندی تحویلش میدهم. بهرحال از امروز قرار است شوهر من باشد. همینطور که مرد سیبیلو زده زیر آواز من به مردی فکر میکنم که قرار بود مال من باشد. جوری که از اول عاشقش باشم. مرد سیبیلو غریبه است. من فردا باید در خانه ی غریبه از خواب بیدار شوم. مثل یک زن خوب آشپزی کنم تا مرد سیبیلو از کار برگردد. راستی مرد سیبیلو چه غذایی دوست دارد! من قرار نیست کار کنم. روزها در خانه حوصله ام سر میرود. مطمئنم . نه بی بی سی فارسی به دادم خواهد رسید و نه بالاترین! نه ماهواره و نه جی ال ویز. یکهو احساس غریبی میکنم. من دلم اتاق خودم را خواسته که با اینجا فرسنگها فاصله دارد. میترسم گریه کنم و دل مرد سیبیلو بشکند. بفهمد که دوستش ندارم و فقط به این امید که روزی دوستش داشته باشم وارد خانه اش شده ام. اصلا همه چیز از ترانه ی لعنتی هایده شروع شد. تو این غربتی که هستم دارم می میرم حالیت نیست میخوام دستتو تو دستم بازم بگیرم حالیت نیست
...

بارها خوانده شود

لیاقتش را نداشت ... ندارد