vendredi 30 juillet 2010
که میبینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
dimanche 18 juillet 2010
نهم
mardi 13 juillet 2010
سیزدهم
vendredi 28 mai 2010
فقط برای هفتم خرداد
با عجله از خواب بیدار میشوم انگار که دنبالم کرده باشند آماده میشوم و راهی دانشگاه ... هنوز خواب در چشمانم بازی میکند تمام دیشب را خوب نخوابیده ام و خستگی به تنم زار میزند. ماشین دیوانه تمام قهوه ام را وارو میکند و من میمانم و لیوان نصفه ی شیر شیرین! قهوه ی دیگری میگیرم و اینبار حواسم به ماشین هست که با من سرناسازگاری دارد. بیهوا دلم میگیرد و نمیگیرد و نمیخواهد راه بیاید با من بی حوصله ... همه حسی هست و حس تولد نه! نکند جایی را اشتباه رفته باشم ؟ رفته ام و لجوجانه میخواهم به خودم دلداری دهم که نه! باید تا تهش بروی تا سرت به سنگ بخورد و حالا گیرم به سنگ هم خورد آنقدر یکدنده ای که باز هم اصرار میورزی به ادامه ی همان کوچه پس کوچه ها که ختم میشوند به بن بست و تنگی و تاریکی و نه دریا و سبزی بی انتها ...
زندگی من شبیه نه به هیچ کدام از فیلمهایی بود که دیده بودم و نه هیچ کتابی که خوانده بودم! نه به آن شیرینی و نه به آن تلخی ... احساس میکنم روزها میگذرد بی آنکه به حد کافی شعر خوانده باشم نقاشی کرده باشم خوابیده باشم و بیداری کرده باشم و نه به حد کافی شادی و شاید حتی مهربانی! نه که همه اش زیر سر درسها باشد ها! نه ... مشکل از دویدن دنبال فرداست و از یادبردن امروز. خوشبختی اون چیزی نیست که بقیه از بیرون ببینن یا از بیرون پیدا باشه.خوشبختی تو دل آدمه...این را انتظامی در روسری آبی گفته بود و دوستدارم بگویم عزت خان عزیز راست میگویی اما اگر به نظر میآید که همه چیز به خوبی پیش میرود، پس حتما از چیزی صرف نظر کردهای!
با تمام این اوصاف هنوز هم میتوان در خورشید آرامش و گرما را تجربه کرد.
هی دختر! تولدت مبارک
dimanche 23 mai 2010
دل یک ساعته خوابیده
samedi 15 mai 2010
اما اینجا ... اما اینجا ... وای ...وای
باز هم خبر از تایید حکم اعدام سه عزیز است. سه پدر، پسر، همسر، برادر ... من تحمل تکرار دهه ی شصت را ندارم. باید کاری کرد. پیش از فرو ریختن پرها باید پرواز کرد. باید به اوج رسانید خشمی که وجودمان را گرفته. هنوز از اعدامهای ۱۹ اردی بهشت در جهنم عذاب هستیم، که مبادا کوتاهی از ما بود، آنگاه که به دار آویختند آرش و محمدرضا را . هنوز تن فرزاد و شیرینمان روی تختهای سردخانه گرم است.
باید کاری کرد. ثابت کنیم که پس از سی سال عادت نکرده ایم به جنایت و خونریزی، به شنیدن خبر مرگ خواهر و برادر خویش. که حلقه ی طناب دار بر گلوی فرهاد قلب ما را نیز فشرد، که شکست کمر ما را شکستن گردن مهدی. که ما به نظاره نخواهیم ایستاد بیش از این به زمین کشیدن ستاره های وطن را ...
vendredi 14 mai 2010
عدد بده
اول که بینهایت درس دارم . از آن گونه انبوه جزوه های هرگز نخوانده ی سرکلاس نرفته. فضای اتاقم خواب آورست یا فصل بهار یا هر دو! درس خواندنم نمی آید.
دوم که در حال حاضر کنار جوی نشسته ام و گذر عمر مینگرم . نه به معنای بطالت و تخمه شکنی، از این لحاظ که گاهی باید سپرد خود را به جریان رودخانه که برود زلال و بی وقفه. گیرم گاهی سنگ ریزه ای هم بود. گیرم گاهی پیچ و تابی هم خورد. زندگیست دیگر! نمیشود که همه اش سر راست باشد. تو سرجایت نشسته باشی، زندگی خودش بیاید، خودش برود، تو هم چیزی نگویی و نه که نخواسته باشی ها، ندانسته باشی چه بگویی! یا بهتر بوده نگویی و هرچه شد هم شد.
دل داده ام بر باد، هر چه باداباد .....
lundi 10 mai 2010
پروانه ای که با شب میرفت، این فال را برای دلم دید
پ ن : شعری با صدای فرزاد کمانگر ...
samedi 1 mai 2010
بی خبر از نو شدن اندر بقا
همینطور که حواست نیست بی آنکه خواسته باشی بنیادی تغییر دهی میبینی که چقدر مفاهیم برایت عوض شده اند. خدایی که میشناختی ده سال پیش ربطی به خدای امروزت ندارد. حتی خدای دیروزت و هر زمان نو می شود دنیا و ما
...
mercredi 14 avril 2010
یکروز شب ...
هوای بهار جان میدهد برای خواب، برای رخوت وتنبلی. از این پهلو به آن پهلو شدن و بی اضطراب هیچ برنامه ی واجبی رویاپردازی کردن، گوشی تلفن را برداشتن و ساعتها بی دغدغه با ریحانه صحبت کردن و هی آلفرد!
اینروزها حس گربه ی بازیگوشی را دارم که دلش بازی میخواهد و کارهای غیر جدی! آنهم درست حالا وسط اینهمه امتحان که از راه میرسد و شوخی هم ندارد، بین سردرگمی در میان پروژه های پایان ناپذیر!
دلم خواب میخواهد و حتی اگر هم نخواهد بدیدن جزوه ها خوابش میگیرد! نشسته روی صندلی، دستم زیر سرم، سرم روی میز، یک پا روی آن یکی و پای آویزان هم، چنان خواب میرود که بیدار کردنش داستانیست.
هوای بهار غیر از اینها آلرژی فصلی هم دارد! آنهم از نوع مزخرف چشمی! احساس میکنم زیر پلک راستم متورم شده و دلم میخواهد گلمژه نباشد!
vendredi 9 avril 2010
مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل
شرمنده میشوم که باز هم پیش دستی کرده. از شوهرش میگوید که کمتر می بیندش بس که سرکار است و از دخترش که دو ساله شده و چقدر شیرین عشوه می آید و ناز میکند. از کارهای خانه میگوید که با بچه داری سخت تر شده. از رنگ جدید موهایش و مش مکزیکی که نمیدانم چیست و نمیپرسم!
دختر دایی دو هفته از من بزرگتر است . فکر میکنم که چقدر دغدغه هامان بهم شبیه نیست!همان هنگام اما جایی گوشه ی دلم، حس زنانگی، مرا دلتنگ دغدغه های دختردایی گونه میکند
samedi 27 mars 2010
هفتم
سکانس اول :
فکر میکنی بهار که بیاید همه چیز درست میشود و آرام میگیرد روحت و شروع بهتری میشود و ادامه ی با سرانجامی و چه رویاها که در سر نمی پرورانی.
اما روزها میگذرد و انگار نه انگار! و درست همین امروز که هفتم بهار است و هم هفت خوب است و هم بهار دلم کج خلقی میکند و راه نمی آید و خسته است. بس که دنیای مجازی کشدار است و کسل کننده، بی رحم و بی روح.
سکانس دوم :
میگویی کمتر اخبار بخوان! از دست من و تو که کاری بر نمی آید و من با لجبازی میخواهم قبول نکنم، هرچند ته دل حق را به تو میدهم. در عوض میگویم گیرم من هم نخواندم و ننوشتم! میخواهی بگویی اوضاع آرام است و دیگر خبری نیست که پا بگذارد روی اعصابت ؟ و با کنایه زیر لب می خوانم همه چی آرومه من چقد خوشبختم ...
سکانس سوم :
vendredi 19 mars 2010
فردا که بهار آید آزاد و رها هستیم
بوی حسرت بارخاطراتی که دستی آنها را از مدار ذهن میروبد و به اعماق کهن پارینه ها میریزد. کوله باری از روزهای خوب، از روزهای بد، طعم پیروزی، شوری اشک و شیرینی لبخند. آه که چه سالی را پشت سر گذاشتیم.
از سیاحت سالی می آییم پر از هجوم حادثه. پیکار خانه برانداز قلمهای با ادراک و اندیشه، به مسلخ رفتن دوستداران آزادی به بهای گزاف جان، سال غنوده شدن تن هایی همه جوان پر از عشق به بودن در بستر مرگ. سال آلودن آوازه های بلند به تیغ زنگیان مست از توهم قدرت، سال خون، سال شوم سلطه ی جنون، سال هجرت ناگزیر سفیران خرد به دیار غربت. سال غمگین هزارو سیصد و هشتاد و هشت! ای وهم دراز و نفس سردی ای سال برو که برنگردی ...
وه که چه آغازی شد پر از ادامه ! ادامه ی آزادی از امیرآباد و کهریزک تا انقلاب! سال جاودانه شدن نداها و اشکانها، ترانه و کیانوش و امیرها. سال رویش جوانه های سبز در دلهای ما که خو گرفته بود به سیاهی ستم، سال سکوت، سال فریاد، بغض، خشم. سال مرگ جمهوری به تاریخ ۲۲ خرداد، سال مرگ اسلامی در روزهای خونین عاشورا. سال فتح بیکرانه های هوشیاری و سال سبز صبر و استقامت!
با تمام غمی که در دلهامان نشست و بغض مانده بیخ گلوهامان، اما هنوز پیش رو تپش عشق هست، امید هست و ما قول دادیم که کوتاه نیاییم به احترام همه آنها که رفتند، به خاطر تمام آنها که سالشان را پشت میله های غمگین اوین و زیر آسمان راه راه رجایی شهر تحویل میکنند، بخاطر مجید و شیوا و امید های در بند، به خاطر تمام چشمهای منتظر، بخاطر تمام سالهایی که گذشت و دم نزدیم، برای روزهایی که می آید، برای فرداهایی که شاید ما نباشیم، برای کودکانمان و قول سالهای بدون ترس، بدون باطوم، بدون کهریزک و خاوران و گورهای بی نام و نشان بدون کوچ اجباری.
ما هنوز ایستاده ایم برای سالهای صلح، بهاران آزاد، سالهای سبز .
samedi 13 mars 2010
dimanche 7 mars 2010
برای امروز که روز من است
امسال آمده ام که متفاوت بنویسم!
امسال دوست دارم در روز زن نه از سینه های هوس انگیز بنویسم نه از لبهای خوش فرم! نه از فمینیسم، نه از موهای بیتاب زیر روسری! نه از مادربزرگ و نه از حس نکبت زن بودن در این سرزمین! نه از بکارت، نه از نگاه بیرحم مردسالار جامعه و نه لذت سیب سرخ حوا!
اینبار برخلاف هرسال که گذشت، هرسال پیش از این روزهای سبز، قلمم به گله از مردان نمیرود! دلم نمیخواهد با تحقیر، سبیلهاشان را به رخشان بکشم و صدای کلفتشان را و مردانگی و غیرتشان را به تمسخر بگیرم.
امسال میخواهم برای روز زن از مردها هم بگویم و اینکه چقدر بهشان بالیدم! که بهم بالیدیم. اصلا مگر میشود سهراب را بیاد آورد و اشکان و آرش را و هنوز گله مند بود؟ مگر میشود ترانه را با امیر مقایسه کرد و گفت این والاتر است یا دیگری؟!
امسال آمده ام نه از نقض حقوق زن، که از نقض حقوق انسان در دیاری بگویم که ما وارثش هستیم.
نه! گله ی من، گله ی دردمند زنان سرزمین من ، شکوه ی دلگیر مردانش نیز هست! درد مشترکیست که ما با سکوت فریاد کردیم و با فریاد بغض. تلخی توهین به شخصیت و شعورمان که تنها با همبستگیمان شیرین شد. قصه ی ما، غمنامه ی تبار زنان و مردان شجاعیست که در خاک خود به اسارت گرفته شدند. این حقیقت منست و حقیقت مرد سرزمین من. یک نسل از جنس خس و خاشاک ،محارب و نترس. زن و مرد هم ندارد!
نه آقایان! من گله ای ندارم! من به چشم خود دیدم که مردانی همه قوی هیکل چفیه های خفت بر گردن سوار بر موتورهاشان چماقهاشان را بر سر ما میچرخاندند، اما من زنان باطوم به دست را هم دیدم که نگاه تنفرآمیزشان را در چشمانمان میدوختند.
میخواهم بگویم بغض شما هم کمتر از ما نیست. ما دختران و پسران این سرزمین رفیق ترانه های تنهایی هم شدیم وقتی کنار هم روی پشت بامها فریاد آزادیخواهی میکشیدیم و در خیابانها پابه پای هم میدویدم و مشت گره میکردیم و سفتی باطوم نصیب تن تردمان میشد. وقتی که زیر میگرفتند با ماشینهای غول پیکرشان ما را و تنی خرد میشد و صدای تیر می آمد و کنار دستیت روی زمین می افتاد بیجان و رد خون دلمه میبست.
وقتی پشت درهای اوین نام عزیزان دربندمان را فریاد میکشیدیم . وقتی که شیوا در سلولهای انفرادی جوانیش را میسوزاند و محمدرضا کمی آنسوتر به امید آزادی مشق اعتراف تمرین میکرد. وقتی که با هم بودیم وقتی که کتک خوردیم و دویدیم و نترسیدیم و وقتی که مردیم!
همان زمان که چشمان ندا در نگاهمان گره خورد، فریاد ندا نترس، مانند لبخند سهراب در ذهنمان جاودانه شد و امیر و محسن و سعیده و کامران و ترانه و کیانوش خاطرات مشترک ما شد. مگر اینهمه را یادمان میرود؟ نه! ما خود تاریخ شدیم. من و تو زنان و مردان امروز ، تاریخ دیروز و فردا شدیم و یادمان نمیرود. ما در بدترین و دلسردکننده ترین روزها پشت سر هم ایستادیم و بهم امید دادیم در خونین ترین روزهامان با هم اشک ریختیم و عزادار بودیم. ما قسم خوردیم که تا به آخر ایستاده ایم. ما زن و مرد جنگیم و از همان اول اتمام حجت کرده بودیم.
ما آنقدر خاطرات مشترک ، آنقدر درد مشترک داریم که جایی نمی ماند از برتر بودن زن بگوییم یا مرد! ما بی آنکه بخواهیم تواناییهامان را به رخ هم بکشیم برابری را اثبات کردیم و هنگام دفاع از آرمانهامان نشان دادیم توفیری نمیکند زن باشی یا مرد!
پی نوشت : رفت در وبگردیهای رادیو زمانه
mercredi 24 février 2010
به این روزا بگو قهرم باهاشون
samedi 20 février 2010
خنجر از پشت میزنه اون که همراهه منه
بی حوصله
کسل
آنقدر که میدانم هیچ چیز سر ذوقم نخواهد آورد
نه لذت دیدن یک فیلم خوب
نه گپهای چندین ساعته ی دوستانه
نه چای های دونفره کنار پنجره
خسته ام از اینهمه اخبار بد
و آدمهای غیرقابل تحمل
و روزهای کشدار
و بلاتکلیفی حتی با خودم
خ س ت ه ا م
vendredi 19 février 2010
۱۴ /۰۲/ ۲۰۱۰
jeudi 28 janvier 2010
دوگانگی
کروبی عزیز! شیخ شجاع! این حرفها برای دور شدن از ماست یا برای شادی خامنه ای ؟ ما چه استنباطی باید بکنیم از :«با هم متحد خواهند شد.» متحد با که؟؟ با قاتلین زیبا ترین فرزندان این خاک با ضحاکان تشنه به خون عزیزترین فرزندان آفتاب؟
lundi 25 janvier 2010
من نمیخواهم سالها بعد از این شرمنده باشم ...
میترسم ازین که روزی بشوم یکی مثل مادرم! مثل نسل مادرم که سی سال پیش از این فکر کرده بود بدتر از این نمیشود که شد. کورکورانه اعتماد کرده بود و خیانت نصیبش شد. حقوق بشر خواسته بود اما در برابر اعدام و تیربار سران شاه دم نزده بود. من از مصاحبه های چند تعبیره، از بیانیه های دوپهلو، از دوگانگی میترسم. من نمیخواهم با این همه خونی که دادیم، بعد از این همه روزهای تلخ پشت سر، باز هم چند سال بعد از این باتوم باشد و اشک و دود و گلوله و چشمهای سرخ باشد و چهره های شرمگین ما. دوست ندارم به فرزندان آینده ی ایران بگویم مرا ببخش! من و هم نسلانم اشتباه کردیم. دلم نمیخواهد اینهمه راه، اینهمه غم، اینهمه خون باز هم به همین کوچه های تاریک ختم شود و فقط جای مهره ها عوض شود.
میخواهم بگویم بیایید احساسی برخورد نکنیم و به تواناییهای خود ایمان داشته باشیم. صحبتهای کروبی را همه خواندیم! اما شما را به هرانکه قبول دارید اینقدر ادای روشنفکری در نیاوریم. بیایید حداقل با خودمان صادق باشیم. با بازی کلمات دلمان را بیخود خوش نکنیم. منظور کروبی همانی بود که گفته بود! وقتی موسوی میگوید جمهوری اسلامی نه یک کلمه کمتر نه یک کلمه بیشتر یعنی همین! مگر قرارمان نبود که بت نسازیم؟ بیایید باور کنیم که کروبی و موسوی هم ریشه در این نظام دوانده اند. قصد من این نیست که کروبی و موسوی را با احمدی نژاد یکی کنم اما میخواهم بگویم باید اینها را نقد کرد باید با چشمهای باز جلو رفت. مبادا از خواستهایمان کوتاه بیاییم و از اعتماد ما هم سواستفاده شود.
ما که تمام این روزها بهمه ی دنیا نشان دادیم خود رهبریم، سبز تر از همه ی رهبران جنبش سبز. نشان دادیم که دلمان به حضور هم در میدانهای شهر گرم است و منتظر هیچ بیانیه ای نبودیم و خود به خیابان آمدیم. ما سی سال صبوری کردیم و درد کشیدیم و به روی خود نیاوردیم ولی حالا فریادهامان را مهاری نیست. میخواهم بگویم ما هم کشته ندادیم که با رهبر قاتل سازش کنیم و منظورمان دقیقا همین است.
نه اینبار دیگر کوتاه نمی آییم.
تا روزی که بتوانیم چشمهامان را پرغرور بدوزیم به چشمان پرامید کودکان فردا ...
mardi 19 janvier 2010
آقای خاتمی باور کنید ما از این نظام و اسلام و امام خسته ایم! به این طناب پوسیده اینقدر چنگ نزنید ...
وای بر ما اگر دلمان را به شما خوش کرده باشیم و وای بحال آینده ی جنبش ما اگر آمده باشید تا سنگ امام و نظام را به سینه بزند که دیگر هیچ.
اقای خاتمی میخواهم بگویم ما تا اینحای راه را آمده ایم!دیر اما خوب آمده ایم . میخواهم بگویم بهرحال ما چیزی برای از دست دادن نداریم. چه با شما و چه بی شما!
برای ما مهم این بود که ما سکوت سنگین ۳۰ ساله مان را شکستیم. با دست خالی رو در روی آنهایی ایستادیم که تا پیش از ۲۲ خرداد جرات نکرده بودیم حتی جواب تحقیرشان را هم بدهیم. ما تمام این سالهای سخت مطیع بودیم و انگار رضایت داده بودیم بر قضای ناگزیر گوسفند صفتی. حالا ترسمان ریخته و دست هامان در هم گره خورده . ما خون دادیم و هر قطره خون ریشه ی هزار جوانه ی سبز شد. مشتهای خشمگین را گره کرد و سکوت را فریاد .
حالا هم سبز نماد همه ی ماست. جدا از موسوی، سبز نماد جنبشیست مردمی که بغض دارد و کینه ی ۳۰ ساله . سبز، نه بزرگ به حکومتیست که تمام این سالهای خفقان جنایت کرد و کوچکترین اعتراض را در بطن خفه کرد. فقط و فقط به این دلیل که با هم نبودیم.
اما این زمان فرق میکند. حالا ما همدیگر را پیدا کرده ایم و سبز رنگ اعترض است.اعتراض سه نسل داغ دیده که کنار هم ایستاده اند. اعتراض همه ی آنها که ۳۰ سال پیش ازین به دنبال جمهوری به خیابان آمدند، به دنبال آزادی و استقلال رفتند، اما دوباره دیکتاتوری نصیبشان شد با جنون لجام گسیخته ی قدرت،حبس، اعدام و گورهای دسته جمعی ... اینها مردمی هستند که خاوران دارند، خشم دارند، که آمده اند برای انتقام، که به روایت خودشان انقلابشان را دزدیدند، که رفقایشان را ، هم باورهاشان را دسته دسته سلاخی کردند. سبز اعتراض نسل ماست که آنروزها نبودیم یا اگر هم بودیم سنی نداشتیم.ما هرچند کم توقع تر از نسل پدر مادرهامان اما برنتابیدیم توهین غارتگران اعتماد را به شعورمان، که میخواستند رئیس جمهورشان را چهارسال دیگر هم به ما قالب کنند، تاب نیاوردیم به خون غنودن انسانهایی که از جنس ما بودند که تنها به جستجوی اعتماد گم شده شان با دستهای برافراشته اما خالی به خیابان آمدند، ساکت نماندیم از دیدن دستگیری وحشیانه ی بغل دستی که مثل من امید معصومانه اش را لگد مال شده می دید و هنوز انگشتانش جوهری بود. تمام اینروزهایی که دیدیم، کابوس شد و خشم و بغض و انتقام ...
میدانم همان که هنوز به ما نپیوسته فردا بلند میشود، که اگر امروز از دیدن صورت به خون نشسته ی ندا و بدن چاک خورده ی امیر و تن کبود سهراب آه از نهادش بر نیاید فردا از شنیدن ضجه های مادران خونین دل عزادار بخود خواهد آمد.
من دقیق نمیدانم به کجا میرویم اما میدانم قدمهای اول را که سختترین هم بود خوب برداشته ایم
“دیری است .
مثل ستاره ها چمدانم را...
از شوق ماهیان و تنهائی خودم
پر کرده ام، ولی
مهلت نمی دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم .
اما،
من عاقبت از اینجا خواهم رفت .
پروانه ای که با شب میرفت،
این فال را برای دلم دید .”
شب بود، نه از آن شب ها که “گلاویژ” خود را در آیینه “سراب نیلوفر” به نظاره نشسته باشد. نه از آن شبها که فرهاد در کنار بیستون به خواب شیرین رفته باشد.
شب بود، نه از آن شب ها که “پرتو” بدنبال ساقی ارمنی شعرهایش از “سرتپه و سید فاطمه” آواره کوچه و خیابان های کرمانشاه شده باشد.
نه از آن شبها که بیستون با صدای تنبور به وجد سماع افتاده باشد، از آن شبهایی بود که زخمه تار “اسماعیل مسقطی” هوس پریشان کردن گیسوان مینای آوازهایش را نداشت.
از آن شبهایی بود که طاق بستان آواز “گل ونوشه باغان، لرنژاد” را در کرمانشاه انعکاس نمیداد.
شب بود، نه ماه بود، نه ستاره، نه آسمان، نه ابر، فقط دیوار بود.
تاریک شبی بود و اتاقکی تنگ و تاریک و نمور با دری کوچک که از سویی به آینده و از سویی دیگر به گذشته باز میشد و من شعری را با دیوارها زمزمه میکردم. “در من زندان ستمگری بود که هرگز به آوای زنجیره اش خو نکرد”
تق و تق در، آشفته کرد رویای شبانه ام را و به هم ریخت قافیه لالایی های نانوشته مادرم را که زمزمه میکردم،
… چشمبند بزن
دستها جلو، دستبند! … راه بیفت
از سلول کوچکم کشان کشان بیرونم آوردند، راهم را بلد بودم ، بهتر از نگهبانهای پیری که مثل در سلولها فرسوده شده بودند. بهتر از بازجوهایم تعداد پله های زیرزمین زیر هواخوری را می دانستم. انگار سالها بود این زندان را زیسته بودم.
حتی میتوانستم جای پاهای زندانیان قبل از خودم را ببینم. هنگام پائین آمدن از پله ها از زیر چشم بند تعداد پاهای حاضران را میشمردم، یک… دو …. سه …چهار… پنج…. شش ….
آمده بودند تا قدرت خود را روی یک انسان نمایش دهند و آنگاه که می ایستادم شعری مرا زمزمه میکرد، “خدایا من کجای زمین ایستاده ام…”
و با اولین ضربه ناتمام میماند شعر و می بستنم به تخت … چقدر می ترسیدم …. نه از درد شلاق، از اینکه در قرن ۲۱ در قرن گفتگو، در دهکده جهانی هنوز کسانی با شلاق، فاتحانه بر بدن انسان رنجوری بکوبند و بخندند.
چقدر میلرزیدم…نه به خاطر درد ضربات و مشت و لگد، ترسم از پایمال شدن ارزشهای انسانی بود در سرزمینی که منشور اخلاق برای جهانیان مینویسد.
چقدر وحشت برم میداشت… نه از درد شوک الکتریکی، از پزشکی که معاینه ام میکرد و با نوک خودکارش بر سرم میکوبید که خفه شو.. خفه شو.. آنهم در حالی که قرنها از سوگندنامه بقراط گذشته بود.
با صدای شلاقشان که آن را ذوالفقار می نامیدند به گوشه ای دیگر از دنیا میرفتم آنجا که دغدغه فکری انسانهایش نجات سوسمارهای آفریقا و مارهای استرالیا است، آنجا که حتی به فکر مارمولکهای فلان جهنم دره در ناکجا آباد دنیا هستند. اما این جا … این جا .. وای … وای
با هر ضربه ذوالفقار سالها به عقب بر میگشتم، به عهد قاجار به مناره ای از سر و گوش و چشم، به دهه هیتلر به عصر تاتار و مغول و بربر و .. باز می زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم میرسدم اما باز درد تمامی نداشت. بیهوش میشدم و ساعتی بعد در سلولم دوباره به دنیا می آمدم و چون نوزادی شروع به دست و پا زدن میکردم و شعری مرا به خود میخواند. “تولد نوزادی را دیده ام/ برای همین میدانم/ جیغ کشیدن و دست و پا زدن/ اولین نشانه های زندگی و زادن است”.
فردا شب باز صدای درد و باز ..
حال باز شب است، از آن شب ها مدت ها گذشته ولی به هم می ریزد هر صدایی رویا و خواب شبانه ام را و نیمه شب آوایی در گوشم نجوا میکند،
“به خواب ای گل، نه اینکه وقت خوابه، بخواب جونم که بیداری عذابه”
فرزاد کمانگر