dimanche 7 mars 2010

برای امروز که روز من است

امسال آمده ام که متفاوت بنویسم!

امسال دوست دارم در روز زن نه از سینه های هوس انگیز بنویسم نه از لبهای خوش فرم! نه از فمینیسم، نه از موهای بیتاب زیر روسری! نه از مادربزرگ و نه از حس نکبت زن بودن در این سرزمین! نه از بکارت، نه از نگاه بیرحم مردسالار جامعه و نه لذت سیب سرخ حوا!

اینبار برخلاف هرسال که گذشت، هرسال پیش از این روزهای سبز، قلمم به گله از مردان نمیرود! دلم نمیخواهد با تحقیر، سبیلهاشان را به رخشان بکشم و صدای کلفتشان را و مردانگی و غیرتشان را به تمسخر بگیرم.

امسال میخواهم برای روز زن از مردها هم بگویم و اینکه چقدر بهشان بالیدم! که بهم بالیدیم. اصلا مگر میشود سهراب را بیاد آورد و اشکان و آرش را و هنوز گله مند بود؟ مگر میشود ترانه را با امیر مقایسه کرد و گفت این والاتر است یا دیگری؟!

امسال آمده ام نه از نقض حقوق زن، که از نقض حقوق انسان در دیاری بگویم که ما وارثش هستیم.

نه! گله ی من، گله ی دردمند زنان سرزمین من ، شکوه ی دلگیر مردانش نیز هست! درد مشترکیست که ما با سکوت فریاد کردیم و با فریاد بغض. تلخی توهین به شخصیت و شعورمان که تنها با همبستگیمان شیرین شد. قصه ی ما، غمنامه ی تبار زنان و مردان شجاعیست که در خاک خود به اسارت گرفته شدند. این حقیقت منست و حقیقت مرد سرزمین من. یک نسل از جنس خس و خاشاک ،محارب و نترس. زن و مرد هم ندارد!

نه آقایان! من گله ای ندارم! من به چشم خود دیدم که مردانی همه قوی هیکل چفیه های خفت بر گردن سوار بر موتورهاشان چماقهاشان را بر سر ما میچرخاندند، اما من زنان باطوم به دست را هم دیدم که نگاه تنفرآمیزشان را در چشمانمان میدوختند.

میخواهم بگویم بغض شما هم کمتر از ما نیست. ما دختران و پسران این سرزمین رفیق ترانه های تنهایی هم شدیم وقتی کنار هم روی پشت بامها فریاد آزادیخواهی میکشیدیم و در خیابانها پابه پای هم میدویدم و مشت گره میکردیم و سفتی باطوم نصیب تن تردمان میشد. وقتی که زیر میگرفتند با ماشینهای غول پیکرشان ما را و تنی خرد میشد و صدای تیر می آمد و کنار دستیت روی زمین می افتاد بیجان و رد خون دلمه میبست.

وقتی پشت درهای اوین نام عزیزان دربندمان را فریاد میکشیدیم . وقتی که شیوا در سلولهای انفرادی جوانیش را میسوزاند و محمدرضا کمی آنسوتر به امید آزادی مشق اعتراف تمرین میکرد. وقتی که با هم بودیم وقتی که کتک خوردیم و دویدیم و نترسیدیم و وقتی که مردیم!

همان زمان که چشمان ندا در نگاهمان گره خورد، فریاد ندا نترس، مانند لبخند سهراب در ذهنمان جاودانه شد و امیر و محسن و سعیده و کامران و ترانه و کیانوش خاطرات مشترک ما شد. مگر اینهمه را یادمان میرود؟ نه! ما خود تاریخ شدیم. من و تو زنان و مردان امروز ، تاریخ دیروز و فردا شدیم و یادمان نمیرود. ما در بدترین و دلسردکننده ترین روزها پشت سر هم ایستادیم و بهم امید دادیم در خونین ترین روزهامان با هم اشک ریختیم و عزادار بودیم. ما قسم خوردیم که تا به آخر ایستاده ایم. ما زن و مرد جنگیم و از همان اول اتمام حجت کرده بودیم.

ما آنقدر خاطرات مشترک ، آنقدر درد مشترک داریم که جایی نمی ماند از برتر بودن زن بگوییم یا مرد! ما بی آنکه بخواهیم تواناییهامان را به رخ هم بکشیم برابری را اثبات کردیم و هنگام دفاع از آرمانهامان نشان دادیم توفیری نمیکند زن باشی یا مرد!

پی نوشت : رفت در وبگردیهای رادیو زمانه