داشتند چای میخوردند. به عادت هرروزه ی چای های دونفره
مامانه بی مقدمه اینگار که باقی داستان را در ذهنش ترسیم کرده باشد و حالا به این قسمت دیالوگ رسیده، با صدای بلند رو کرد به دختر جوان و گفت: به بختت لگد زدی ها!
دختره هم شانه ای بالا انداخت و چای را که تلخ بود سر کشید و گفت اگر اسم این بخت است که ...
ادامه نداد و نگاهش در نگاه مادر تلاقی کرد.
از جایش برخاست و رفت ...