vendredi 14 mai 2010

عدد بده

اول که بینهایت درس دارم . از آن گونه انبوه جزوه های هرگز نخوانده ی سرکلاس نرفته. فضای اتاقم خواب آورست یا فصل بهار یا هر دو! درس خواندنم نمی آید.

دوم که در حال حاضر کنار جوی نشسته ام و گذر عمر مینگرم . نه به معنای بطالت و تخمه شکنی، از این لحاظ که گاهی باید سپرد خود را به جریان رودخانه که برود زلال و بی وقفه. گیرم گاهی سنگ ریزه ای هم بود. گیرم گاهی پیچ و تابی هم خورد. زندگیست دیگر! نمیشود که همه اش سر راست باشد. تو سرجایت نشسته باشی، زندگی خودش بیاید، خودش برود، تو هم چیزی نگویی و نه که نخواسته باشی ها، ندانسته باشی چه بگویی! یا بهتر بوده نگویی و هرچه شد هم شد.

دل داده ام بر باد، هر چه باداباد .....