بعد یک وقتهایی شب، خیلی شب که تعدادشان کم هم نیست، که سرت را روی بالش میگذاری و غوطه میخوری در افکار و اخباری که از صبح دنبالت کرده، و آنقدر دردناک بوده که هر ثانیه اش را گریسته ای، همان لحظه که میرود تا چشمانت داغ و سرخ بسته شود، ناغافل سیل کلمات است که هجوم می آورد به مغزت و میشود شعر ... از همانها که کامیار سفارش داده بود. تو هی تند تند شعر را در ذهن خسته ات شکل میدهی و تکرار میکنی که مبادا یادت برود و تمام این فی البداهه گوییت که زاییده ی درد است و پریشانی، فراموش شود. تمام این وسواسها باین خاطر است که صبح هرچقدر به مغزت فشار می آوری تا مثل شب قبل مرتبش کنی نمیشود که نمیشود.
اینها را مینویسم تا یادم باشد اگر بازهم شبی نصف شبی استعدادی غلیان کرد و باز شعری مطلبی نثری چیزی آمد، به مقابله با پدیده ی حاد کالیبریسم مبادرت ورزم که ذوق هرازگاه شبانه ام دچار سرخوردگی مفرط رو به زوال نشود !!
اینهم از این :
افتاد بر خاک
سهراب بی باک
غلتیده در خون
صد خس و خاشاک
رفته به حجله
عروس وطن
آزاد و رها
با کفن بر تن
ندای ایران
پر شد در افلاک
برد آبرو از
این قوم ضحاک
مهدی و ناصر
اشکان و آسا
شهید سبز ه
یک جنبش پاک
سوغاتی دارد
مادر یعقوب
یک پیراهن ه
سبز خون آلود
حنجره ی تو
چه گل نشان است
رنگ شقایق
یا به از آن است
در سینه ی تو
شکفت ستاره
مام وطن شد
گریان دوباره
بر پیکرت زد
بنفش ه کبود
آسمان هم شد
تلخ و بغض آلود
بالهایمان را
هرچند شکستند
راه پرواز را
اما نبستند
هر قطره ی خون
هزار جوانه
ریشه زده سبز
تا بی کرانه
ایرانمان را
تا پس نگیریم
دیگر محالست
آرام نشینیم