منو از پیچ کوچه دیده دستهاشو که از بازی تو خاک و خل این کوچه ی باریک کثیف شده باز کرده و میدوه سمت من. بازهم از کار خبری نیست مث هر دفعه ی دیگه که بهردری زدم تو این شهر واسه یه لقمه نون و باز بیفایده . حتی کلفتی هم پارتی میخواد!
با تمام وجود بغلش میکنم و دستهای کوچیکو ترک خوردشو تو دستای سردم گرم میکنم -مامان نگفتم انقد تو خاک غلت نزن مریض میشیا تو این سرما- چشمای گرد و مشکیشو گردتر میکنه, با شیطنت شیرینی میخنده و چال لپهاش فرو میره ... دلم از درد فشرده میشه.
قدمهامو اندازه ی قدمهای کوچولوش برمیدارم آروم آروم , برعکس همیشه که اون پابه پای من میدوید و من به دنبال خودم میکشیدمش. میریم بسمت خونه, دم در پسرمو بغل میزنم تاسریع بریم تو اتاقمون و نگاهم با صابخونه تلاقی نکنه. حیاط شلوغه و همه ی مستاجرا تو حیاطن, صدای لخ لخ دمپایی صابخونه میاد از پشت سر اما قبل از اینکه دهن باز کنه من پریدم تو اتاق . غرولندها و تهدیدهاشو میشنوم ولی گوش نمیدم که چی میگه. ذهنم مشغول تصمیمیه که گرفتم ...
تردید باز میفته به جونم وقتی به پسرم نگاه میکنم ولی سریع خودمو قانع میکنم که واسه خاطر خودشه - بیا مامان واست ساندویچ خریده با اون شکلاتا که دوس داری- با ذوق میدوه سمت من و خودشو تو بغلم جا میده ... با موهای نرم و تابدارش بازی میکنم و اشک میدوه تو چشام। بغضمو بسختی قورت میدم, چشام و گلوم میسوزه - پسرم دیگه آقا شده, بزرگ شده, مرد شده! نگام میکنه و با غرور و لحن بچگانه دوتا دستاشو میبره بالا ده تا انگشتشو باز میکنه رو بمن و میگه من الان انقد بزلگم! بوسش میکنم و میگم آره مامانی الان ۴ سالته مرد شده پسر گلم!
دیگ رو میذارم و آب داغ میکنم .میبرم حمام پسرمو. زیر آب همونطور که تشت تشت رو سرش آب میریزم واسم شیرینی میکنه و صدای خنده های کودکانش میپیچه تو حمام . دلم میلرزه از خنده هاشو باز منصرف میشم از تصمیمم . دستام میلرزه وقتی موهاشو خشک میکنم, نگاش که میکنم لپای تپلش گل انداخته و با اون موهای حلقه ای مشکی و براق رو پیشونی شکل فرشته ها شده. سرمو با بیحالی تکیه میدم به دیوار اتاق . پسرمو میگیرم بغلم, انقد محکم که میخوام تو وجود خودم ذوبش کنم .صدای نفسهاش آروم و مرتب رو سینه م موج میخوره, موهاشو بو میکنم دستای کوچیکشو میگیرم و باز میببوسم و باز اشک تا ته گلومو میسوزونه.
هوا تاریکی لباسهای خوشگلشو تنش میکنم و میپرسه مامان داریم میریم مهمونی؟ ... لبخند تلخی میزنم و سرشو فشار میدم به سینم تا نبینه اشکهایی رو که دیگه نمیتونم مهار کنم. تا سر کوچه برسیم یه قرن میگذره و باز هم مرددم ... پاهام سسته و به سختی قدمام میره جلو . پسرم ساکته و هیچی نمیگه. با سکوتش منو میترسونه ! دوست دارم شیطنت کنه بهانه بگیره گریه کنه بچگی کنه عصبانیم کنه ... اما تو سکوت فقط دست منو محکم گرفته و حتی جواب سوالامو با آره نه میده.
یه لحظه آرزو میکنم کاش ماشینی نباشه به مسیر ما بخوره ! کاش بتول خانم نیاد ... معرف ما به همون خانواده که میرن فرنگ, که بچه شون نمیشه و قول دادن به بتول خانم کلفتشون, که کم نذارن واسه پسر من, که هرلحظه بیشتر خودشو بمن میچسبونه و هی تردید منم بیشتر میشه
ازون سر خیابون صدای بتول خانومو میشنوم که کنار یه ماشین بالا شهری ایستاده. دلم میریزه و میبینم که تمام شد! نمیدونم چرا فکر میکردم این لحظه نخواهد رسید. چرا البته میدونستم. اما تا آخرین لحظه امیدوار بودم یه چیزی پیش بیاد که نشه . که بگم من خواستم و نشد. احساس میکنم راه نفسم بند اومده. ناخودآگاه چند قدم عقب میرم و میخوام برگردم. میخوام با پسرم پسر خودم برگردم خونه. بتول خانم انگار متوجه میشه. درد و پشیمونی رو میخونه تو چشام. بلندتر صدام میکنه. لحنش اینبار آمرانه ست . به ماشین اشاره میکنه و این یعنی پایان.
از تو کیفم عروسک و شکلاتای مورد علاقه ی پسرمو در میارم و میدم دستش. با اکراه ازم میگیره و پرسشگرانه نگام میکنه. میبرمش اون سمت خیابون. دستشو میدم دست بتول خانوم - مامان جون با بتول خانم برو تو ماشین منم زود میام- بغضم میگیره و نمیتونم به داستان پردازیم ادامه بدم ... باقیشو تو دلم میگم که واقعیته که چقد دوسش دارم که چقد خوشبختیشو میخوام که من مادر نالایقی نیستم که مجبورم که ... برای بار آخر بغلش میکنم و قبل اینکه صدای هق هق ام فضا رو پر کنه پا میذارم با قدمای تند به رفتن.
از پشت سر صداشو میشنوم که مظلوم شده و به بتول خانوم میگه نمیام! الان مامانم برمیگرده ... قدمهامو بازم تندتر میکنم و صدای گریه اش میپیچه تو گوشم. میخوام برگردم و دستشو بگیرم بریم خونه ... اما باز بخودم نهیب میزنم و پشت دیوار کمین میکنم ولی باز صدای گریه اش امانمو میبره که میگه مامان بخدا دیگه تو خاک بازی نمیکنم, مامان قول میدم, مامان ...
با چشمای تار از اشک دور شدن پسرمو برای همیشه میبینم ...