mercredi 29 juillet 2009

به بهانه ی نامه ی سرگشاده ی رخشان بنی اعتماد

بانو جان! بگذار من بنویسم اگر اینها دوربین ترا تاب نمی آورند، که اینها حقیقت را تاب نمی آورند، اینها مردم آگاه بپاخاسته را، جوانان دلیر را، اینهمه غزلخوان ندای آزادی را تاب نمی آورند. بگذار تا آیینه ای برابرشان بگذارم شاید! شاید، که اندوه عظیممان را دیدند و معجزه ای شد و وجدانهای گم شدشان باز پیدا شد و چه بسا که از بار سیه کاریشان بکاهند! هرچند گمان نمیبرم آیینه هم اینهمه پلیدی و ظلم را تاب آورد.

روزگار نفرین شده ی این سرزمین بلازده نه فقط محدود است به یکماه اخیر، که تبارنامه ی خونبار این قبیله ی لجام گسیخته ی قدرت ۳۰ ساله است . ۳۰ سال خون، ۳۰ سال سلطه ی جنون دیوانگان خون، ۳۰ سال سرد و سیاه سهمگین و نفس بر ...

میدانی رخشان عزیز؟ اینروزهای تیره، این شام های تار که میگذرد، دیگر نیازی نیست عمیق شویم و نگاهی بیندازیم به زیر پوست شهر که همه چیز عیان است و بس دردناک . شهر ما پر شده است از نامردمانی که جامه ی تقوا برتن پوشانده اند. بسیجیهای جهالت و پاسداران نادانی که خوی ایشان پست تر است از سگهای هار رمیده از قل و بند. اینها که از عبا و سربندشان مفسده میبارد، اینها که دین را دام قتل زیباترین فرزندان زمین کرده اند، که کمر به نسل کشی آفتاب های پاک بسته اند، غافل از آنکه خود آفت روشنی اند. این زشت آیینان وطن پرستی ما را به محاربه نسبت داده اند، که اگر عرق به میهن شرک است ما همگان کافریم.

اینروزها پوست کبود شهر متورم از نامردمی و بی مروتی آدم نماهای متحجر است که انسانیت را، مردانگی و وجدان را، شرف را قی کرده اند. پوست شهر خونین از مبارزه ی مدنی ماست که پاسخش را با توحش دادند. پوست شهر زخم خورده از تازیانه ها و باتوم های این لشکر زنجیر گسسته بر تن ترد جوانانیست که با دست خالی بدنبال اعتماد دزدیده شدشان به خیابان آمدند. با دست خالی و نه با تفنگ و دشنه و باطوم . پوست شهر شاهد است که جوانانی همه از نسل "تندیس" تو، نسل من، نسل "باران"، متحورانه به خیابانها می آیند با علم بر اینکه شاید هرگز به خانه بازنگردند. پوست شهر خون گریه میکرد وقتی چشمان ندا را دید. پوست شهر نگاه نگرانش را بدرقه ی سهراب کرده بود وقتی در آنهمه شلوغی و دود قدمهای جوانش پروین را، " مادر ستمدیده اش " را جا گذاشت. اندوه عمیقی درون پوست شهر را میفشرد، فریاد میزد و با صدای بلند اشک میریخت، وقتی حنجره ها به گل مینشست، رنگ شقایق و ستاره ای در قلبی میشکفت و دریغا که جوانه ی نورسته ی آرزویی پرپر میشد. تن شرمگین شهر تبدار شد وقتی پدر امیر را برای تحویل بدن مثله شده ی جوان هنوز نبالیده اش فراخواندند. پوست دل مرده ی شهر فغان میکرد و ناله، آنگاه که میرغضبان عدالت را به مسلخ فرستادند و سپس به دار آویختند.

من اینروزها در نگاه غمگین پوست شهر شعله های خشم و کینه و نفرت را میبینم که زبانه میکشد. نگاهی که بارقه ی امید را در دل من و ما شعله ور میسازد و ترس را دل فرومایگان سیه اندیش.

آه رخشان جان! تو مادری و میفهمی غم دوری و ضجر بیخبری از فرزند جنون آورست و طاقت فرسا. تو مادری و میدانی که شب سحر نمیشود برای مادری که در بیم و امید زنده بودن یا نبودن طفلش دست و پا میزند. زندگی ندارد مادری که نمیداند نهال عمرش کجاست! در هولوکاست اوین یا ابوغریب کهریزک یا با تنی تکه شده در گنجه های مخوف سردخانه! تو مادری و میدانی که هیچ دردی سهمگین تر از این نیست برای یک مادر که بخواهد از خاک و مزار جگرگوشه اش یاد کند، که مجال آخرین وداع را از او بگیرند و حتی نتواند بر گور عزیزش شیون کند. تو مادری و آنها هم حتما مادر دارند و همسر و فرزند! اما عجب بازی بیرحم نابرابریست که تو این همه درد را، اینهمه رنج را با گوشت و پوست و استخوان، با ذره ذره ی وجودت لمس میکنی و آنها نه!

رخشان بنی اعتماد عزیز از کجا بگویم که گویی رنجنامه ی این سرزمین را پایانی نیست. ما پیش چشمهای منفعت طلب دنیا کشته میشویم و بیش از پیش پی میبریم به عبث بودن شعارهای انسانی و مترسک حقوق بشر. اینروزها هیچ ارزانتر از جان هموطنانم نیست که بی بهانه هم سینه ی خاک میشوند و هیچ مدعی جان آدمی نیست که قد علم کند بر علیه اینهمه ظلم و پاسخگویی بخواهد بر این همه جنایت . افسوس و صد افسوس که اینروزها بهای نفت و گاز به قیمت سکوت بر جان گرانمایه ی آدمی می ارزد.

تفو بر تو ای چرخ گردان تفو ...