دوست دارم از خواب بیدار شوم و ببینم کابوس بوده تمام این روزها و شبهایی که گذشت در ترس و اضطراب فردا چه میشود. دوست داشتم نگاه ندا آنهمه بیگناه آنهمه دلخراش هرگز در ذهنم ابدی نمیشد و آشنایی من با ندا جور دیگری صورت میگرفت مثلا در ادد لیست یک آشنا وقتیکه در صفحه های فیس بوک نام دوستان قدیم را سرچ میکردم. دوست داشتم سهراب اعرابی همانقدر سرشار از زندگی به دوربین عکاسی لبخند میزد و تولد ۲۰ سالگی را جشن میگرفت. دوست داشتم اشکان سهرابی به قولش وفا میکرد و خواهر و مادرش را هرگز تا به همیشه چشم انتظار نمیگذاشت و به خانه باز میگشت . دوست داشتم ناصر امیرنژاد اکنون در یاسوج کنار خانواده خستگی سال تحصیلی را از تن به در میکرد. دوست داشتم در کرمانشاه مادر کیانوش آسا از سر شادی هلهله ی دامادی سر میکرد نه هلهله ی سوگواری. دوست داشتم شلر خضری، دوست داشتم مصطفی غنیان، دوست داشتم مبینا احترامی، فاطمه براتی، مهدی کرمی، کسری شرفی، ندا اسدی، کامبیز شعاعی و همه ی آنها که رفتند، مانده بودند و من فقط دوست داشتم و آرزو میکردم که کاش بهای آزادی اینهمه سنگین نبود و سرزمینم اینهمه غمگین سیاه پوش نمیشد.
درسهایم تلنبار شده . شیر سر میرود و گاز را به گند میکشد، قبض امتحان مهلتش رو به اتمام است و هنوزپرداخت نشده و هزار کار دیگر که عقب میماند و حسش نیست. نه دیگر چای لیوانی کنار پنجره خوردنم می آید، نه تحلیل تخمی غیر کارشناسانه، نه کافه نشینی های بعد از ظهر و نه نسکافه های تلخ دونفره ... اینروزها که عجیب سخت میگذرد و سنگین انگار تمام دنیا در چهارگوش کامپیوتر خلاصه میشود و اخباری که یکی بعد از دیگری بدستت میرسد و شر میشود. دوست دارم بنشینم و یک رمان قطور دخترانه بگیرم دستم و سراغ اخبار نروم و فکر کنم همه چیز همه جا امن و امان است، اما مگر میشود خود را فریب داد وقتیکه هست و آنهم اینقدر ناعادلانه! مگر تصویر ندیده ی مادران و پدرانی که تا آخر عمر داغدار عزیزشان هستند، که بعد ازین زندگی نخواهند داشت، لحظه ای حصار چشمانم را ترک میکند؟ مگر یادم میرود که اینها هم پدرانی هستند و مادرانی از نسل مادر و پدرمن ! نسلی که به روایت خودشان سوختند در هیاهوی انقلاب و تلف شد جوانیشان در بلوای جنگ، که به سختی فرزندشان را به دندان کشیدند زیر خمپاره و موشک، در سخت ترین شرایط قحطی و تحریم بچه بزرگ کردند، با هر صدای آژیر حایل شدند که مبادا کمترین گزندی به فرزندشان وارد آید و افسوس ندانستند که یکروز گرم آخر بهار یا اوایل تابستان چه مفت و آسان در زمانی کمتر از یک دقیقه نوگل های امید و آرزوشان پرپر میشود و ثمره ی زندگیشان این چنین مظلومانه به خاک می افتد و تمام میشود.
كلي خشم و عصبانيت ، كلي بغض و اندوه مانده در دلمان.ما با نگاه نا باور فاجعه را تاب آورديم.من میدانم و ایمان دارم که یکروز اینها که بیرحمانه جوانانمان را سلاخی میکنند تقاص خواهند داد. تمامی آنها که آرام و بیصدا به خاک سپرده شدند سرشار بودند از شورو اشتیاق به زندگی و خاک سرزمین من تاب نمی آورد دفن اینهمه جوانی را، اینهمه شوق را و دفن اینهمه زندگی را ...
*(احمد شاملو)