lundi 18 mars 2013

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار


حال یک گربه ی خوشحال را دارم که بازی میکند با کامواهای رنگی ، بالا پایین میپرد ، غلت میزند و بین کلافها گره میخورد. انگار آلیس گرفته باشد دستم را و باهم وارد باغ پرگل شده ایم. سرزمین عجایب نه ها ... چون نه از خرگوش خبری هست ، نه از کرم غول پیکر داستان. خودمم و نیش باز جولیا رابرتز گونه. پاهایم روی زمین است و بی اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد حالم برای خودش هی خوبست. 

هوای دم بهار است . هنوز سرد است اما نه آنقدر که نیازی باشد به شال گردن و نه حتی دستکش. از آن روزها که میشود باز گذاشت دکمه های جلوی کاپشن را و این یعنی یک قدم به بهار. سوزن من هم گیر کرده و دنگ شو میخواند: کاغذ باش ، برسان خود را به یار ... تکیه داده ام به شوفاژ و حس میکنم خوشبختی یعنی لذت مزه مزه کردن لواشک زرشکی بیست سانتی.

دلم میتپد که باز بنشینم کنار سفره ی هفت سین. آرام و سپاس گذار از تمام داشته هایم. حالا که میرسد نرم نرمک بهار و خوش به حال روزگار میشود ، چرا خوش به حال من نشود.

من که زنده ام ، سالمم ، خوشحال و شاد و خندانم ... جوانم. که فرصت دیدن دوباره ی بهار را دارم.

که در دل غمی داشته باشم یا نه ، میدانم عمر ما کوتاست ، چون گل صحراست پس بیایید شادی کنیم. 

که هفت سین چیده باشید یا نه ، که لحظه ی تحویل سال هرکجای دنیا و در هر حالی باشید ، که زندگی هرقدر سخت و مشکلات بسیار ، بهار را حس کنید و برقرار باشد همیشه عید و شادی در دلهاتان.

کلاه برداریم از سر ، به یاد همه آنها که با تمام سختیها شعله ی بهار را روشن نگه داشته اند در دلشان ... هنوز