mercredi 6 mars 2013

شروع به کار که میکنی تازه میفهمی آن همه درس و دانشگاه و کارآموزیهای متعددی که پشت سر گذاشتی هیچ ربطی به دنیای کار ندارد. بیرحم است و به طرز غم انگیزی ناعادلانه. 
فرقی نمیکند کجای دنیا و در چه پستی کار میکنی. روابط تعیین کننده است و تا تو وارد بازی روابط نشوی پایبندی به ضوابط کارت را جلو نمیبرد.
خسته ام این روزها و  ایستاده ام  جایی نزدیک به آستانه . در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین 
با تمام این خستگیها خوب است حالم. یک جور خوشی و رخوت. آفتاب هم بعد از یک عالم روز برفی پهن شده روی قالیچه ی رنگی وسط اتاق. درست نصف قالی را نور خورشید هاشور زده و من مثل یک گربه ی تنبل  لم داده ام روی مبل و نور میتابد نرم روی گردنم. نسیم ملایم خنکی مینوازد صورتم را و بلوز گل و گشادی بر تنم  مزه مزه میکنم  نسکافه ی سرد شیر سویا را  با تمام وجود در ماگ تازه ام. 
بعد همینطور که باد می آید هی با خودش افکار پراکنده را می آورد  در سرم و بی آنکه بخواهم ذهنم مشغول هیچ فکری شود میبندم چشمها را و آفتاب هم که هست و فکرها با همان باد میروند به آسمان. بس که هوا خوب است و جان میدهد برای زندگی و هیچ چیزی نباید باعث شود چینی به پیشانیم بیفتد. 
این حال خوش را مدیونم به  فلسفه ی عمیق دنیا را حواله ی فلان جا دادن. فلسفه ی بدست آمده از دل پیچ و خم هزار تجربه ی شد و نشد. از آن حالهایی که فهمیده ای باید رفیق شد با زندگی. هر از گاهی برایش ناز کرد یک وقتهایی دستش را  گرفت و قدم زنان از کوچه ها گذشت و زیر آواز زد. یک موقع هایی قهر کرد ازش و یک روزهایی مثل امروز عاشقش شد. بعد میبینی چه اهلی شده و دعوتت میکند به یک کافه ی دنج و قهوه و شیرینی فرانسوی یا برایت بساط کباب و نان و ریحان میچیند و فنجان های چای که هی پر و خالی میشوند.
این نسخه ی اصل زندگیست.  سرت را تکیه میدهی به پشتی مبل تنت را کش و قوس میدهی و بوی خوش بهاری که میرسد از راه میدود به جانت.  
راستی گلدانهای کنار پنجره هم غرق سنبل شده اند. سبزه ها هم دارند سرک میکشند.
همه چیز خوب است. حال امسال هم خوب باشد لطفا