اندکی صبر سحر نزدیک نیست. ما خسته شدیم بس صبر کردیم و جز تیرگی ندیدیم. ما صبرمان به سر آمد بس که پیش چشمهای ناباور ما عزیزانمان را کشتند. بس که دختران هاله ی داغدار پدر را چشم بر هم زدنی به ماتم مادر نشاندند.بس که خون دیدیم و عادت نکرده بودیم به دیدن این همه خون. بس که با لباسهای خاکی و موتورهاشان رعب و وحشت ایجاد کردند و باطوم فرود آوردند و یا مهدی گویان تن هامان را کبود کردند.بس که گاز استشمام کردیم و دود بود و آتش و خون. بس که روزگار به کام دل ما نچرخید. بس که فرزاد هامان را بالای دار کشیدند و حتی جنازه اش را ندیدم تا بر آن دل سیر اشک بریزیم. ما خسته ایم که اینهمه اخبار بد شنیدیم و هیچ خورشیدی بر آسمان آمال هامان نور نپاشید. بس که پرپر کردند گلهای نو شکفته ی سرزمینمان را. بس که مدفون کردند زیر خاک زندگیها و آرزوها را . بس که در بند کردند یارانمان را. بس که ما روحمان پر است از زخم و ترمیمی هم ندارد. ما هنوز نگاه ندا در نی نی چشمانمان میلرزد و لبخند آخر سهراب دلمان را میفشارد. ما درد داریم و تا دنیا دنیاست فریاد. ما یادمان نمیرود و اینهمه ظلم پیش نگاههای وحشت زده ی مان هنوز پررنگ است
بی تعارف بگویم! ما عادت کرده ایم به دیدن خون! ما عادت کرده ایم به هرروز شنیدن اخبارهای تکان دهنده و شور و احساسات دو روزه! ما عادت کرده ایم به بازداشت شدن و دربند رفتن یارانمان و انگار نه انگار که عمر و جوانیشان است که میسوزد پشت میله های سیاه! ما به دیدن پیکرهای آویزان و به دار آویخته شده در سحرگاههای اوین و کوچه خیابانهای شهر عادت کرده ایم. ما به شنیدن خبر شکنجه ی هم سن و سالانمان در زندان و مرگ شان در خیابان عادت کرده ایم! ما مردم احساساتی هستیم که امروز با غم و اندوه از مرگ هاله میگرییم، اما به دست روی دست گذاشتن هم عادت کرده ایم. ما به دزدیده شدن جنازه ی شهدامان عادت کرده ایم. ما به فراموشی عادت کرده ایم . نشسته ایم و تمام این جنایات هرروزه جزیی از روزمرگی و زندگی ما شده است ... ما به ظلمشان عادت کرده ایم! ما به رعب و وحشتی که حضورشان در خیابانها بر می انگیزد عادت کرده ایم. ما اجازه داده ایم که ایران ما را قرق کنند و برایمان آنجور که میخواهند ببرند و بدوزند و عادت کرده ایم با بی میلی به تن کنیم. ما به تبعید شدن و کوچ اجباری از سرزمین مادریمان عادت کرده ایم. ما کشورمان را به بیگانه سپرده ایم و به له شدن تن هموطنانمان زیر چکمه های اجنبی عادت کرده ایم. ما به سکوت و دم نزدن عادت کرده ایم
میدانم که زمان ناامیدی نیست اما من دلم گرفته است! بغضم فریاد شده و فریادم سکوت. من از نمایش اقتدار آنها خسته ام و دلتنگ یک بیست وپنج خرداد دیگر. من دلم میخواهد که باز امید به دلهامان بازگردد و ببالیم به دستبندهای سبزی که هنوز از دستهامان باز نکرده ایم. من دوست دارم نشان دهیم که هستیم هنوز و کم نیاورده ایم. من دوست دارم با تمام غمی که داریم بخندیم به تمام پهنای صورتهامان و پوزخند بزنیم به افکار و وقاحت آقایان.
ما قول داده ایم دل قوی داریم و به تماشا بنشینیم سحر پیروزی را و سبز کنیم جای محمد و ترانه و امیر و بهنود را. که روزی همه مان دوباره دست در دست هم به خیابان بیاییم و تکرار کنیم شکوه بیست و پنج خردادمان را. حتی پرشکوه تر و در خیابانها بمانیم تا آنروز که هیچ گلوله ی تفنگی به تن عزیزی نمی نشیند. هیچ نسرین عاشقی پشت میله های زندان تولدش را جشن نمیگیردو هیچ راه انقلابی به آزادی بسته نیست.