روزها را میشمارم و از تو دور میشوم. یک، دو، سه، چهار
گفته بودم که تمام لذت خانه تکانی پیدا کردن تکه پاره های از چشم دور مانده ی گذشته است؟ که عکسی از لابه لای کتاب سُر بخورد بیرون و ببردم به چند سالی پیشتر و حال و هوای آن. که یادداشتی پشت یک کارت یاد یک دوست که حالا نمیدانم کجای این خاک هست و اصلا هست یا نه را زنده کند. که تکه پاره های گذشته ام را یکباره جلوی چشمهایم بگیرد.
امروز اما لذت تازه ای را کشف کردم. اتاق را که مرتب میکردم یکباره تمام هر چیزی را که میتوانست روزی یاد تو را زنده کند کنار گذاشتم. روز هاست که یادم ترا فراموش کرده اما دیگر هر چیزی که نشانی از تو داشته باشد هم باید کنار میگذاشتم. کافه های دنج و رستورانهای خلوت, سنگفرش خیابانهای بی انتها ,قدمهای همگام و گشتهای شبانه! ... همه را یکجا بستم و شمع خاطرات خاموش شد و میدانی که زجرآور تر از خاطرات شیرین نیست وقتی که قرار است حذف شوند.
گفته بودم که تمام پلهای دنیا را شکسته میخواهم تا مرا به تو نرسانند.امروز،همین امروز، تمام پلهای خاطره را نیز شکسته ام...
اصلا میدانی ؟ گاهی وقتها مرگ لازم است. لازم است چیزی, رابطه ای, احساسی یا آدمی در تو بمیرد, رشته الفتی بگسلد, تا تو دوباره به دنیا بیایی. پوست بیندازی و از نو, جایی نزدیک خط صفر, شروع کنی.
این بار تکه هایم را در گذشته جا نگذاشته ام. این بار تمام پلهای دنیا را شکسته می خواهم تا مرا به تو نرسانند.