صدای همسایه که الماس را صدا میزند مرا بیهوا میبرد به ده دوازده سال پیش ...بهار هفتاد و هفت است. باد ملایمی میوزد. خانه ی قدیمی دایی جان. طبقه ی بالا قرق ما دخترهاست. من هستم و تو بنفشه و بهار. صدای بازی پسرها از حیاط می آید. تو شدی مسؤل آهنگهای درخواستی و مرتب کاست عوض میکنی و انگار که هیچ کدام هم به دلت نمینشیند. در عوض شروع میکنی با آب و تاب از کتابفروش جدید سرکوچه میگویی و سعی میکنیم از هر جمله ی ساده اش به نفع دنیای شیرین نوجوانیمان تعبیر عاشقانه بگیریم. صدای خنده های ریزمان بهوا میرود و تمام دنیای آنروزمان خلاصه میشود در چند نگاه دزدکی و لبخندهای پرشرم و نگاههای شیطنت آمیز. دلم برای چهارده سالگیها تنگ است که به نگاهی عاشق میشدیم و به اخمی فارغ! همه چیز آسان بود و ساده میگرفتیم دنیا را آدمهایش را هم! ازدواج رویای شیرین لباس سفید بود و انتخاب نامه ی عاشقانه ی پسر همسایه!
گاهی فکر می کنم شايد ما کمی دير به دنيا آمديم . ما که عاشق پياده روی توی کوچه پس کوچه هاييم و آواز خواندن زير لب . آن قدر دير به دنيا آمديم که هوا پر شد از مونوکسيد کربن و دود سيگار وينستون ! اين روزها نفس کشيدن سخت است . توی انبوه درسها و دلمشغولیهای جور و واجور رمقی نمی ماند برای نگاه های عاشقانه ! تنها می گويم : بايد بروم خانه . دستم درد می کند . دليلش را هم نمی دانم . بی اختیار می خوانم : دلم رمیدهء لولی وشیست شور انگیز
دلم میخواست داریوش دوستم میماند! دوست معمولی! نه از آن دست دوستهای پسر عاشق پیشه. دلم میخواست دوست میماندیم و اینروزها دل سیر با هم گپ میزدیم و در مورد دنیا تحلیلهای تخمی میکردیم و هیچوقت هم به توافق نمیرسیدیم .تا صبح میگفتیم و می خندیدیم و سر به سر میگذاشتیم! دلم میخواست از درهمی و به هم ریختگی این روزهایم برایش میگفتم و برای تقی و فرغونها و دنیا نقشه میریختیم
دنیای ما آدم ها بدجوری کوچک است . حالا از اول هم شروع کنی چندان توفیری ندارد . فقط باید هی بنویسی ؛ بابا آب داد . آن مرد آمد . آن مرد با اسب آمد .... اینکه از جلو رفتن بترسی و از عقب آمدن هم ... اینکه در هر دو حالت شاید پشیمان شوی و در نقطه ی فعلی هم نتوانی توقف کنی ! اصلا زندگی را باید از وسط شروع کرد. از جنگ و صلح تولستوی یا از جومونگ یا از چگورا! خلاصه از هرجا که عشقت کشید و هیچ کس و هیچ کس و هیچ کس ...
فاجعه از آن جا شروع می شود که دستم درد میکند. مسیرهاگم و گور است و ستاره نیست و اکسیژن نیست! خیال راحت و اعصاب آرام هم نیست ... امان از این دست من که درد می کند .